p:⁵¹
زانو هام جمع کردم توی دلم اجازه دادم اشکام بریزه ...واسه مادری ک تاحالا ندیدمش ولی مهربونشو توی جونم حس کردم...واسه پدری ک یه دنیا برام ارزش داشت و با فکر کردن به اینکه ترکم کرده میخواستم از ذهنم پاکش کنم ....ولی حالا فهمیدم ک همون سال به علت سرطان مرده و برای اینکه من چهره شکستشو نبینم من و دست اون مرد سپرد ...هنوزم نمیدونم ک اون مرد میخواست من و به کی بسپره؟....دیگ مهم نیست چون زندگیم سختیاشو خیلی یوقته سر من خالی کرد ...برادر!.....نمیدونم الان باید چند سالش باشه ..شاید ۲۳ یا حتی بزرگ تر ...نمیدونم باید بگردم دنبالش ؟....باید پیداش کنم؟...ولی چطور بدون هیچ نشونی...از کجا معلوم شاید.....شاید اونم پیش پدر و مادرمه ...
با فکر یه اینکه من تنها عضو باقی مونده خانواده هستم بغض بدی توی گلوم نشست...حتی اجازه نمیداد نفس بکشم ...اشکام و پاک کردم از جام بلند شدم برم یکم اب بخورم ...تا بلکه خفه نشم ...اما تا از جام بلند شدم کوک از اتاق اومد بیرون ....میخکوب سر جام وایستادم ...اما اون بدون نگاه کردن به من رفت و تکیه داد به دیوار ... خواستم اسمشو صدا بزنم ک اروم سر خورد و نشست.....
ن...نکنه چیزی شده......
ا/ت:ک..کو..ک
چیزی نمیگفت صداش در نمیومد و نوک انگشتام یخ کرده بود و میلرزید ...اروم دستم مشت کردم ....
ا/ت:کوک یه چیزی بگووو....حرف بزنن
با بیرون اومدن جین سریع به سمتش قدم برداشتم.....دستشو گرفتمو تکون دادم
ا/ت:جین چی شد ..حال خوبه دیگ اره.....
با انگشت اشاره کردم به کوک و ادامه دادم:کوک بهم چیزی نمیگه اومده نشسته اینجا......هر چی صداش میکنم حرف نمیزنه....خوبه دیگ ن؟
جین اروم چشماشو روی هم گذاشت و دستمو از دستش جدا کرد ....
با شک کاراشو دنبال میکردم اورم رفت نشست روی کاناپه و روی پیشونیش دست کشید ...دلم میخواست جیغ بزنم اینا چرا هیچی نمیگن ...
با اومدن هیون ک متوجع شدم اسم اصلیش جیمین اروم صداش زدم ...
با بغض گفتم:ه..هیون...یچیزی...بگو...خواهش...میکن...
با بالا اومدن محتویات معدم حرفم نصفه مونده سریع به سمت سرویس دویدم...ک یونجی با نگرانی دنبالم اومد ...اسمم و صدا میزد...
رفتم تو سرویس و با تمام وجودم عق میزدم ...جونم داشت بالا میومد ...دست و صورتم و شستم و همونجا تکیه دادم به دیوار و زدم زیر گریه .....بلند بلند گریه میکردم ...
هیچی این زندگی به دردم نخورد ...همچی و ازم گرفتن ....
با مشت هایی ک به در میخورد اورم در باز کردم ...ک چهره نگران کوک و جین ...و اخمای جیمین رو به رو شدم.....یونجی ک صورتش خیس اشک بود ... ولی اینا اصلا برام مهم نبود ..من میدونستم یه یچیزی شده ....
فقط نگاه به چشمای جین کردم و لب زدم :ته...یونگ....
جین:خوبه...حالش خوبه ا/ت اروم باش ....
اومد سمتمو اروم بغلم کرد ...رو موهام دست کشید....
جین:خوبه.....چیزیش نشده ....
کوک:اره بابا ...بیا برو ببین از منم سالم تره...
ا/ت: پس چرا چیزی نگفتین
اروم از بغل جین اومدم بیرون شاکی بهشون نگاه کردم ..ک جیمین دستاشو برد بالا گفت:والا من بی گناهم ...
جینم سریع گفت:خودت ک میدونی من از این کرم ها ندارم ...
نگام رفت رو کوک...که نگاهش چرخید بین همه و گفت:الان مقصر من شدم؟؟.....تف تو این زندگی بیا خوبی کن ...بده نشون دادم نگران رفیقمی ...ک با اون همه عذابی ک بهت داد ...عاشقش شدی ....
دستپاچه گفتم:کی گفته من عاشقشم ....ازش متنفرم...
کوک تو گلو خندید و گفت:جات خالی بود ک خودتی و ببینی چند دقه پیش نزدیک بود غش کنی....اصلا حس تنفرت خیلی زیاده یه دکتر برو....
ا/ت:کوک ساکت میشی یا...
کوک:یا...؟؟...عجب هاااا....این همه نفرت از کجات میاد کوچولو...
ا/ت:کوچولو عمته...
کوک با خنده گفت:اصلا عممه متعلق به تو خوبه؟
بدونه توجه به مسخره بازی کوک رفتم سمت جیمین..
ا/ت :میتونم ببینمش؟...
جیمین:الان ک بی هوشه
ا/ت :کی به هوش میاد پس ...نکنه بیدار نشده ...
جیمین یه لبخند اروم زد و گفت:ن همه چی خوب پیش رفت چرا به هوش نیاد؟!
ا/ت:تا...تا کی باید منتظر بمونم؟
کوک:اووووو....یه جوری میگی تا کی منتظر بمونم انگار لیلی و مجنون بودید ...این همه وقت پیشت بود ندیدش !
پاک دستمال محکم پرت کردم سمتش ک جا خالی داد ...
با فکر یه اینکه من تنها عضو باقی مونده خانواده هستم بغض بدی توی گلوم نشست...حتی اجازه نمیداد نفس بکشم ...اشکام و پاک کردم از جام بلند شدم برم یکم اب بخورم ...تا بلکه خفه نشم ...اما تا از جام بلند شدم کوک از اتاق اومد بیرون ....میخکوب سر جام وایستادم ...اما اون بدون نگاه کردن به من رفت و تکیه داد به دیوار ... خواستم اسمشو صدا بزنم ک اروم سر خورد و نشست.....
ن...نکنه چیزی شده......
ا/ت:ک..کو..ک
چیزی نمیگفت صداش در نمیومد و نوک انگشتام یخ کرده بود و میلرزید ...اروم دستم مشت کردم ....
ا/ت:کوک یه چیزی بگووو....حرف بزنن
با بیرون اومدن جین سریع به سمتش قدم برداشتم.....دستشو گرفتمو تکون دادم
ا/ت:جین چی شد ..حال خوبه دیگ اره.....
با انگشت اشاره کردم به کوک و ادامه دادم:کوک بهم چیزی نمیگه اومده نشسته اینجا......هر چی صداش میکنم حرف نمیزنه....خوبه دیگ ن؟
جین اروم چشماشو روی هم گذاشت و دستمو از دستش جدا کرد ....
با شک کاراشو دنبال میکردم اورم رفت نشست روی کاناپه و روی پیشونیش دست کشید ...دلم میخواست جیغ بزنم اینا چرا هیچی نمیگن ...
با اومدن هیون ک متوجع شدم اسم اصلیش جیمین اروم صداش زدم ...
با بغض گفتم:ه..هیون...یچیزی...بگو...خواهش...میکن...
با بالا اومدن محتویات معدم حرفم نصفه مونده سریع به سمت سرویس دویدم...ک یونجی با نگرانی دنبالم اومد ...اسمم و صدا میزد...
رفتم تو سرویس و با تمام وجودم عق میزدم ...جونم داشت بالا میومد ...دست و صورتم و شستم و همونجا تکیه دادم به دیوار و زدم زیر گریه .....بلند بلند گریه میکردم ...
هیچی این زندگی به دردم نخورد ...همچی و ازم گرفتن ....
با مشت هایی ک به در میخورد اورم در باز کردم ...ک چهره نگران کوک و جین ...و اخمای جیمین رو به رو شدم.....یونجی ک صورتش خیس اشک بود ... ولی اینا اصلا برام مهم نبود ..من میدونستم یه یچیزی شده ....
فقط نگاه به چشمای جین کردم و لب زدم :ته...یونگ....
جین:خوبه...حالش خوبه ا/ت اروم باش ....
اومد سمتمو اروم بغلم کرد ...رو موهام دست کشید....
جین:خوبه.....چیزیش نشده ....
کوک:اره بابا ...بیا برو ببین از منم سالم تره...
ا/ت: پس چرا چیزی نگفتین
اروم از بغل جین اومدم بیرون شاکی بهشون نگاه کردم ..ک جیمین دستاشو برد بالا گفت:والا من بی گناهم ...
جینم سریع گفت:خودت ک میدونی من از این کرم ها ندارم ...
نگام رفت رو کوک...که نگاهش چرخید بین همه و گفت:الان مقصر من شدم؟؟.....تف تو این زندگی بیا خوبی کن ...بده نشون دادم نگران رفیقمی ...ک با اون همه عذابی ک بهت داد ...عاشقش شدی ....
دستپاچه گفتم:کی گفته من عاشقشم ....ازش متنفرم...
کوک تو گلو خندید و گفت:جات خالی بود ک خودتی و ببینی چند دقه پیش نزدیک بود غش کنی....اصلا حس تنفرت خیلی زیاده یه دکتر برو....
ا/ت:کوک ساکت میشی یا...
کوک:یا...؟؟...عجب هاااا....این همه نفرت از کجات میاد کوچولو...
ا/ت:کوچولو عمته...
کوک با خنده گفت:اصلا عممه متعلق به تو خوبه؟
بدونه توجه به مسخره بازی کوک رفتم سمت جیمین..
ا/ت :میتونم ببینمش؟...
جیمین:الان ک بی هوشه
ا/ت :کی به هوش میاد پس ...نکنه بیدار نشده ...
جیمین یه لبخند اروم زد و گفت:ن همه چی خوب پیش رفت چرا به هوش نیاد؟!
ا/ت:تا...تا کی باید منتظر بمونم؟
کوک:اووووو....یه جوری میگی تا کی منتظر بمونم انگار لیلی و مجنون بودید ...این همه وقت پیشت بود ندیدش !
پاک دستمال محکم پرت کردم سمتش ک جا خالی داد ...
۱۹۸.۰k
۱۶ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.