دست نیافتنی
دست نیافتنی 🖤
part 7
از زبان تهیونگ
همینطور داشتن سوال پیچم می کردن
تهیونگ: نیازی نبود دلواپسم بشین اتفاقی که قرار نیست برام بیوفته
مادرم: این چه حرفیه تهیونگ بعد از اینکه برادرت جئونگ هیون به قتل رسید تو تنها پسرم هستی که برام باقی مونده (یه بخند ریز گوشه ی لبش نشست معلوم بود که یه فکرایی تو سرش داشت که قطعا برخلاف میلم هست)
دست سانا رو گرفت و به نگاه کوتاه بهش کرد و بعد به من نگاه کرد
مادرم: تهیونگ تو تنهایی و منم نمی خوام که تو تنها باشی هنوز مجردی باید یه همدم داشته باشی که تو تمام شرایط زندگی کنارت باشه و راهنماییت کنه سانا هم هنوز خیلی جوونه و تنهاست فقط یک سال ازت کوچیک تره شما از بچگی باهام بزرگ شدین پس بهتره که شما دو نفر باهم دیگ...
نزاشتم ادامه ی حرفش رو بزنه به اندازه ی کافی بخاطر اینکه دل کسی که بهش خیلی اهمیت میدادمو شکستم عصبانیم کرده بود این هم بهش اضافه شد صدامو بردم بالا
تهیونگ: مامان تمومش کن... دیگه در مورد این جور چیزا باهام حرف نزن زندگیه من به خودم مربوطه لطفاً توش دخالت نکنید... مادر
همه برگشت و بهمون نگاه کردن اما برام مهم نبود رفتم سمت میز پذیرایی تا نوشیدنی بردارم و یکم آرامش پیدا کنم که دیدم ات انتهای سالن یه گوشه کنار روی صندلی نشسته و سرشو گذاشته رو میز
اولش خواستم برم پیشش وای گفتم با این کارم بیشتر عذابش میدم ولی وقتی دیدم دو پسر داشتن بهش بدجور نگاه می کردن رفتم پیش ات و دقیقاً کنارش نشستم
درسته که باهاش اونجوری حرف زدم ولی دوسش داشتم نمی تونستم بدونش زندگی کنم تو این یک سال هر روز هر ساعت هر دقیقه با هر ثانیش به فکرش بودم ولی هیچ وقت نتونستم احساساتمو بهش ابراز کنم نمی دونم چرا به صورت مخفی اخبار حال و روزشو از چلسی می گرفتم و بهش میگفتم که به ات چیزی نگه اما چلسی بهم گفت که اگه ات رو دوست دارم باید بهش بگم چون ممکنه خیلی دیر بشه و من نمی خواستم ات رو از دست بدم
چشماشو بست خیلی مست بود بغلش کردم و از صندلی بلندش کردم برام هم مهم نبود بقیه در موردم چی فکر می کردن فقط برام ات مهم بود
وقتی خواستم برم بیرون مامانم باعث متوقف شدنم شد همیشه با ات مشکل داشت و این منو عذاب می داد
مادرم: تهیونگ ات رو با خودت کجا میبری؟ به فکر سانا نیستی که تو این همه سال از بچگی عاشقت بوده و تو هربار پسش میزنی؟
حوصله ی بحث کردم باهاشو نداشتم پس از کنارش رد شدم و رفتم سوار ماشینم شدم و ات رو آروم گذاشتم صندلی کنار راننده و خودمم نشستم پشت فرمون و حرکت کردم
رفتم سمت عمارت خونه ی پدرم که سال ها پیش ترکمون کرد ماشین رو تو پارکینگ خونه پارک کردم و از ماشین پیاده شدم و ات رو با خودم بردم تو اتاقش و گذاشتمش رو تخت
چند ثانیه فقط محوش بودم
part 7
از زبان تهیونگ
همینطور داشتن سوال پیچم می کردن
تهیونگ: نیازی نبود دلواپسم بشین اتفاقی که قرار نیست برام بیوفته
مادرم: این چه حرفیه تهیونگ بعد از اینکه برادرت جئونگ هیون به قتل رسید تو تنها پسرم هستی که برام باقی مونده (یه بخند ریز گوشه ی لبش نشست معلوم بود که یه فکرایی تو سرش داشت که قطعا برخلاف میلم هست)
دست سانا رو گرفت و به نگاه کوتاه بهش کرد و بعد به من نگاه کرد
مادرم: تهیونگ تو تنهایی و منم نمی خوام که تو تنها باشی هنوز مجردی باید یه همدم داشته باشی که تو تمام شرایط زندگی کنارت باشه و راهنماییت کنه سانا هم هنوز خیلی جوونه و تنهاست فقط یک سال ازت کوچیک تره شما از بچگی باهام بزرگ شدین پس بهتره که شما دو نفر باهم دیگ...
نزاشتم ادامه ی حرفش رو بزنه به اندازه ی کافی بخاطر اینکه دل کسی که بهش خیلی اهمیت میدادمو شکستم عصبانیم کرده بود این هم بهش اضافه شد صدامو بردم بالا
تهیونگ: مامان تمومش کن... دیگه در مورد این جور چیزا باهام حرف نزن زندگیه من به خودم مربوطه لطفاً توش دخالت نکنید... مادر
همه برگشت و بهمون نگاه کردن اما برام مهم نبود رفتم سمت میز پذیرایی تا نوشیدنی بردارم و یکم آرامش پیدا کنم که دیدم ات انتهای سالن یه گوشه کنار روی صندلی نشسته و سرشو گذاشته رو میز
اولش خواستم برم پیشش وای گفتم با این کارم بیشتر عذابش میدم ولی وقتی دیدم دو پسر داشتن بهش بدجور نگاه می کردن رفتم پیش ات و دقیقاً کنارش نشستم
درسته که باهاش اونجوری حرف زدم ولی دوسش داشتم نمی تونستم بدونش زندگی کنم تو این یک سال هر روز هر ساعت هر دقیقه با هر ثانیش به فکرش بودم ولی هیچ وقت نتونستم احساساتمو بهش ابراز کنم نمی دونم چرا به صورت مخفی اخبار حال و روزشو از چلسی می گرفتم و بهش میگفتم که به ات چیزی نگه اما چلسی بهم گفت که اگه ات رو دوست دارم باید بهش بگم چون ممکنه خیلی دیر بشه و من نمی خواستم ات رو از دست بدم
چشماشو بست خیلی مست بود بغلش کردم و از صندلی بلندش کردم برام هم مهم نبود بقیه در موردم چی فکر می کردن فقط برام ات مهم بود
وقتی خواستم برم بیرون مامانم باعث متوقف شدنم شد همیشه با ات مشکل داشت و این منو عذاب می داد
مادرم: تهیونگ ات رو با خودت کجا میبری؟ به فکر سانا نیستی که تو این همه سال از بچگی عاشقت بوده و تو هربار پسش میزنی؟
حوصله ی بحث کردم باهاشو نداشتم پس از کنارش رد شدم و رفتم سوار ماشینم شدم و ات رو آروم گذاشتم صندلی کنار راننده و خودمم نشستم پشت فرمون و حرکت کردم
رفتم سمت عمارت خونه ی پدرم که سال ها پیش ترکمون کرد ماشین رو تو پارکینگ خونه پارک کردم و از ماشین پیاده شدم و ات رو با خودم بردم تو اتاقش و گذاشتمش رو تخت
چند ثانیه فقط محوش بودم
۶.۴k
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.