365 day
#365_day
p3
_از خونه ی جدیدت خوشت اومد؟ .
نگاهی به اطراف انداختم ، گوشیو برداشتم و نگاهی به ساعت کردم
14:33
و هیچی نگفتم .
کلافه دستامو تو موهام کردم . الان من باید چیکار کنم؟ . از الان به بعد باید چطور زندگی کنم؟ حتما بعدشم میخوام بچه بیارم! حتی فکر کردن بهش وحشتناکه . .
برگشت و رفت سمت اشپزخونه ، لیوان آبی پر کرد و خورد . .
برگشت سمتم و پوزخندی زد .
_نکنه میخوای تمام روز اونجا بمونی؟ ، زودباش یه چیزی درست کن ، گشنمه .
رفتم سمت اشپزخونه ک یه چیز خیلی محکمی خورد به شونم و چسبیدم به یخچال .
_فقط اگ دست از پا خطا کنی ، میکشمت! .
و رفت اونور ، به لطف اون دیگه نیاز نبود این همه راه سمت یخچال برم . یخچالو باز کردم . چیز خوبی توش پیدا نکردم که بخوام درستش کنم . . پس سمت کابینتاش رفتم . یه بسته رامیون فوری دیدم .
باذوق درش اوردم و آب گذاشتم تا جوش بیاره .
چند دقیقه یی گذشت ، آبو ریختم توی نودل فوری و بازهم گذاشتم بمونه . بعد چند دقیقه نودل و یکم کیمچی ، و یه سری چیز روی میز گذاشتم .
+اماده شد . .
پاشد و اومد سمت اشپزخونه .و نشست روی صندلی .
_چه میز قشنگی! ، اما رامیون وسطش خرابش کرده ،
پاشد و اومد سمت رامیون و پرتش کرد رو زمین . قدم برداشت و بعد از رامیون کیمچیو پرت کرد . . هرچی دم دستش بود پرت کرد . و کف اشپزخونه هیچ فرقی با خونه ی یه ادم اشغال جمع کن نداشت .
_نیم ساعت بهت وقت میدم تا جمعشون کنی! .
نیم ساعت؟ . . اما نیم ساعت کم بود! . گوشیشو برداشت .
_از الان شروع شد! .
رفتم و شروع کردم . بهم نگفته بودن روانیه . فقط بهم گفتن سیصد و شصت و پنج روز باید باهاش زندگی کنی .
نشست رویه صندلی کنار میز . و نگاهی به ساعت مچی گرون قیمتش کرد .
_29دقیقه!
اول سمت کاسه ی کیمچی رفتم و خورده ریزه هاشو جمع کردم ،و کیمچی هارو تویه پلاستیک ریختم.
_26دقیقه!
مثل دقیقه شمار داشت میشمرد . بعدش سریع رفتم سمت کاسه ی نودل ، فقط باید نودلا رو جمع میکردم . اره . نودلا رو جمع کردم و ریختم تو ی ظرفش و با دستمال جاشو تمیز کردم
_19دقیقه!
تند تند رفتم سمت لیوانی که روی زمین شکسته بود ، اون یه مریض واقعی بود .
دستم بُرید . اما اصلا زمان پاک کردن خونشو نداشتم . تند تند جمعشون کردم . کل شیشه هایی که توی پلاستیک بود خونی شده بودن . . دیگه داشت میرفت روی مخم .
_14 دقیقه! . .
عصبی شدم .
+تو دقیقه شماری چیزی هستی؟ .
پوزخندی زد .
_اینجا جای یه دقیقه شمارو دارم ، نظرت چیه جای بحث کردن .
انگشتشو کشید سمت کف آشپزخونه
_اونارو تمیز کنی؟ .
هوفی کشیدم و پاشدم و کف آشپزخونه رو تمیز کردم .
_دقیقا روی 1 ثانیه تموم شد! . شانس اوردی . .
پاشد رفت بیرون آشپزخونه . به خودم اومدم انگشتام همشون زخم بودن . .
p3
_از خونه ی جدیدت خوشت اومد؟ .
نگاهی به اطراف انداختم ، گوشیو برداشتم و نگاهی به ساعت کردم
14:33
و هیچی نگفتم .
کلافه دستامو تو موهام کردم . الان من باید چیکار کنم؟ . از الان به بعد باید چطور زندگی کنم؟ حتما بعدشم میخوام بچه بیارم! حتی فکر کردن بهش وحشتناکه . .
برگشت و رفت سمت اشپزخونه ، لیوان آبی پر کرد و خورد . .
برگشت سمتم و پوزخندی زد .
_نکنه میخوای تمام روز اونجا بمونی؟ ، زودباش یه چیزی درست کن ، گشنمه .
رفتم سمت اشپزخونه ک یه چیز خیلی محکمی خورد به شونم و چسبیدم به یخچال .
_فقط اگ دست از پا خطا کنی ، میکشمت! .
و رفت اونور ، به لطف اون دیگه نیاز نبود این همه راه سمت یخچال برم . یخچالو باز کردم . چیز خوبی توش پیدا نکردم که بخوام درستش کنم . . پس سمت کابینتاش رفتم . یه بسته رامیون فوری دیدم .
باذوق درش اوردم و آب گذاشتم تا جوش بیاره .
چند دقیقه یی گذشت ، آبو ریختم توی نودل فوری و بازهم گذاشتم بمونه . بعد چند دقیقه نودل و یکم کیمچی ، و یه سری چیز روی میز گذاشتم .
+اماده شد . .
پاشد و اومد سمت اشپزخونه .و نشست روی صندلی .
_چه میز قشنگی! ، اما رامیون وسطش خرابش کرده ،
پاشد و اومد سمت رامیون و پرتش کرد رو زمین . قدم برداشت و بعد از رامیون کیمچیو پرت کرد . . هرچی دم دستش بود پرت کرد . و کف اشپزخونه هیچ فرقی با خونه ی یه ادم اشغال جمع کن نداشت .
_نیم ساعت بهت وقت میدم تا جمعشون کنی! .
نیم ساعت؟ . . اما نیم ساعت کم بود! . گوشیشو برداشت .
_از الان شروع شد! .
رفتم و شروع کردم . بهم نگفته بودن روانیه . فقط بهم گفتن سیصد و شصت و پنج روز باید باهاش زندگی کنی .
نشست رویه صندلی کنار میز . و نگاهی به ساعت مچی گرون قیمتش کرد .
_29دقیقه!
اول سمت کاسه ی کیمچی رفتم و خورده ریزه هاشو جمع کردم ،و کیمچی هارو تویه پلاستیک ریختم.
_26دقیقه!
مثل دقیقه شمار داشت میشمرد . بعدش سریع رفتم سمت کاسه ی نودل ، فقط باید نودلا رو جمع میکردم . اره . نودلا رو جمع کردم و ریختم تو ی ظرفش و با دستمال جاشو تمیز کردم
_19دقیقه!
تند تند رفتم سمت لیوانی که روی زمین شکسته بود ، اون یه مریض واقعی بود .
دستم بُرید . اما اصلا زمان پاک کردن خونشو نداشتم . تند تند جمعشون کردم . کل شیشه هایی که توی پلاستیک بود خونی شده بودن . . دیگه داشت میرفت روی مخم .
_14 دقیقه! . .
عصبی شدم .
+تو دقیقه شماری چیزی هستی؟ .
پوزخندی زد .
_اینجا جای یه دقیقه شمارو دارم ، نظرت چیه جای بحث کردن .
انگشتشو کشید سمت کف آشپزخونه
_اونارو تمیز کنی؟ .
هوفی کشیدم و پاشدم و کف آشپزخونه رو تمیز کردم .
_دقیقا روی 1 ثانیه تموم شد! . شانس اوردی . .
پاشد رفت بیرون آشپزخونه . به خودم اومدم انگشتام همشون زخم بودن . .
۳.۰k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.