تک پارتی جینـــ
تو ی روزه سرد زمستونی، کتشو ک تقریبا تا لبهاش میومد و محکم تر بست... قدم هاشو سمت مغازه ی سی دی فروشی بلندتر کرد... با باز شدن در، صدای زنگوله ی بالای در باعث شد توجه دختر کوچولویی ک تو خودش جمع شده بود بشه... مشخص بود کیه... فقط ی نفر حتی تو این شرایط سی دی میخره...
بعد از کلی حرف زدن راجب اینکه سی دیه ترسناک میخواد یا رمانتیک، بالاخره تصمیم گرفت دوتاشو بخره... قشنگ معلوم بود میخواد وقت تلف کنه... اول با انتخواب سی دی، حالا با گشتن دنبال پول توی کیفه کوچیکش...
وقتی صدای موزیکه ملایم و غمگینه توی سی دی فروشی و شنید، بدون معطلی ازش ب عنوان بهونه استفاده کرد...
پرسید "فیلم غمگین چی، دارین؟" ... "تایتانیک و دارین؟ نسخه غدیمیش؟" ... "هرچقدر میخواین بگردین، من تا صبح منتظر میمونم" ... "کمک نمیخواین؟" ... "نه نه پشیمون شدم. تایتانیک نمیخوام. ی فیلمه غمگینه فرانسوی بهتره!!" ...
درسته با رفتاراش کاملا مخ ات و خورده بود، ولی اهمیت نمیداد... اخه دیگه بهونه ای نداشت تا بیشتر بمونه، باید از وقتش استفاده میکرد... خودشم خسته شده بود... روزها بود ک نمیخوابید... هر لحظه درحال فکر کردن ب اون دختر کوچولویی بود ک با نیم وجب قد کل زندگیشون گرفته.... چشماش نیمه باز بود و هرازگاهی خمیازه های کوتاهی میکشید... هرچقدر تو کتش احساس گرم و نرمی میکرد و کم کم ب خواب میرفت، برفای روی صورتش جوری میلرزوندنش ک تا هفت جدشم جرعته این کارو نکنه...
ات هم کم خسته نبود... سردش بود، گشنش بود، بدنش درد میکرد، ولی مجبور بود توی اون سی دی فروشیه قدیمی کار کنه...
بالاخره جین تصمیم ب بیرون رفتن گرفت، ولی کی میدونه، شاید این اخرین دیدارشون بود...!!
'برای اخرین بار از دور ب سی دی فروشی نگاه کرد... با اینکه باعث شد احساس ضعف توی زانوهاش کنه، ولی قوی تر دسته ی ساکشو چنگ زد... برای همیشه قرار بود ازونجا بره... ب بهونه ی دانشگاه توی کشوری بهتر!!...'
'ات با دستای کوچیکش ک خسته تر از همیشه بود، قلم و کنار گذاشته و ب نامه ی جدیدش خیره شد... "امیدوارم این سری جواب نامم و بدی...'
توی تک تکه اون سی دی ها نامه هایی بود ک ات از ته قلبش نوشته بود، ولی هیچکدوم از سی دی ها حتی باز نشده بود...!!
چرت و پرتتتتتت
بعد از کلی حرف زدن راجب اینکه سی دیه ترسناک میخواد یا رمانتیک، بالاخره تصمیم گرفت دوتاشو بخره... قشنگ معلوم بود میخواد وقت تلف کنه... اول با انتخواب سی دی، حالا با گشتن دنبال پول توی کیفه کوچیکش...
وقتی صدای موزیکه ملایم و غمگینه توی سی دی فروشی و شنید، بدون معطلی ازش ب عنوان بهونه استفاده کرد...
پرسید "فیلم غمگین چی، دارین؟" ... "تایتانیک و دارین؟ نسخه غدیمیش؟" ... "هرچقدر میخواین بگردین، من تا صبح منتظر میمونم" ... "کمک نمیخواین؟" ... "نه نه پشیمون شدم. تایتانیک نمیخوام. ی فیلمه غمگینه فرانسوی بهتره!!" ...
درسته با رفتاراش کاملا مخ ات و خورده بود، ولی اهمیت نمیداد... اخه دیگه بهونه ای نداشت تا بیشتر بمونه، باید از وقتش استفاده میکرد... خودشم خسته شده بود... روزها بود ک نمیخوابید... هر لحظه درحال فکر کردن ب اون دختر کوچولویی بود ک با نیم وجب قد کل زندگیشون گرفته.... چشماش نیمه باز بود و هرازگاهی خمیازه های کوتاهی میکشید... هرچقدر تو کتش احساس گرم و نرمی میکرد و کم کم ب خواب میرفت، برفای روی صورتش جوری میلرزوندنش ک تا هفت جدشم جرعته این کارو نکنه...
ات هم کم خسته نبود... سردش بود، گشنش بود، بدنش درد میکرد، ولی مجبور بود توی اون سی دی فروشیه قدیمی کار کنه...
بالاخره جین تصمیم ب بیرون رفتن گرفت، ولی کی میدونه، شاید این اخرین دیدارشون بود...!!
'برای اخرین بار از دور ب سی دی فروشی نگاه کرد... با اینکه باعث شد احساس ضعف توی زانوهاش کنه، ولی قوی تر دسته ی ساکشو چنگ زد... برای همیشه قرار بود ازونجا بره... ب بهونه ی دانشگاه توی کشوری بهتر!!...'
'ات با دستای کوچیکش ک خسته تر از همیشه بود، قلم و کنار گذاشته و ب نامه ی جدیدش خیره شد... "امیدوارم این سری جواب نامم و بدی...'
توی تک تکه اون سی دی ها نامه هایی بود ک ات از ته قلبش نوشته بود، ولی هیچکدوم از سی دی ها حتی باز نشده بود...!!
چرت و پرتتتتتت
۱۷.۷k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.