وقتی کمپانی مجبورتون کرد جدا بشید ) پارت ۲
#هیونجین
#استری_کیدز
چیزی رو که میدیدی رو باور نمیکردی...
درست رو به روی تو...اون ور سالن درازی که مدل ها از روش رد میشدن...همون کسی که خیلی وقت بود منتظرش بودی نشسته بود....
نگاهت روش زوم شده بود...توی شوک بودی... واقعاً خودش بود...آره...اون لباس مشکی و کت چرمی که روش پوشیده بود...اون گردنبند های نقره ای که لباساش رو چندین برابر جذاب تر کرده بود...و موهای خاکستری رنگش که عقل از سرت میپروند...با چشمان قهوه ایش بهت خیره بود...اونم همین حس رو داشت ؟...شاید... حداقل جوری بهت نگاه میکرد انگار تمام زندگیش رو جلوی چشماش گذاشته بودن...هر دوتون توی اون لحظه فقط همو می دیدین....آهنگ بلندی که صداش سر تا سر سالن رو فرا گرفته بود...حالا توی دنیای شما دو نفر قطع شده بود...رنگ هایی که به سرعت عوض میشدن و مدل هایی که هر از گاهی از وسط شما میگذشتند...انگار همه چیز روی حالت آهسته پیش میرفت....
اشک توی چشمات جمع شد....اشک هایی که توی چشمان مرد رو به روت هم که جمع شده بود رو میتونستی ببینی...
دلت میخواست بیشتر نگاش کنی اما...داشتی توی همون یک لحظه دوباره بهش وابسته میشدی...
سریع از جات بلند شدی که هیونجین هم با چشمانش رد تمام حرکت هات رو میگرفت...
همینطور که چشمانی پر از اشک داشتی به سمت محل خلوتی که درش سرویس بهداشتی بود رفتی...
در سرویس عمومی رو باز کردی و به سرعت واردش شدی بعد مطمئن شدی که کامل بسته باشیش...
به سمت شیر آب طلایی رنگ گوشه ی سرویس بهداشتی رفتی و تند تند صورتت رو میشستی....
میکاپ سبکی که روی صورتت داشتی به هم ریخته بود اما توجهی نکردی و فقط برای اینکه از این استرس خلاص بشی با آب سرد چندین و چند دور صورتت رو آب زدی...
نگاهت رو به آینه ی کوچیک رو به روت دادی..چقدر قیافت درمونده و ترسیده بود...درمونده و خسته واسه اینکه نمیتونستی به کسی که بعد از چندین ماه دیده بودیش بگی چقدر دلت براش تنگ شده و از اون رو...ترسیده بودی چون نمیخواستی دوباره همون درد چندین ماه پیش رو توی قسمتی دیگه از قبلت حس کنی...
پوفی از کلافگی کشیدی و دستان لرزونت رو روی صورتت کشیدی تا بلکه کمی آروم بگیری...
با شنیدن صدایی که از طریق باز شدن در سرویس به گوشت رسید...سرت رو چرخوندی که با دیدن همون فرد...توی جات خشکت زد...
_ ا....ا.ت
#استری_کیدز
چیزی رو که میدیدی رو باور نمیکردی...
درست رو به روی تو...اون ور سالن درازی که مدل ها از روش رد میشدن...همون کسی که خیلی وقت بود منتظرش بودی نشسته بود....
نگاهت روش زوم شده بود...توی شوک بودی... واقعاً خودش بود...آره...اون لباس مشکی و کت چرمی که روش پوشیده بود...اون گردنبند های نقره ای که لباساش رو چندین برابر جذاب تر کرده بود...و موهای خاکستری رنگش که عقل از سرت میپروند...با چشمان قهوه ایش بهت خیره بود...اونم همین حس رو داشت ؟...شاید... حداقل جوری بهت نگاه میکرد انگار تمام زندگیش رو جلوی چشماش گذاشته بودن...هر دوتون توی اون لحظه فقط همو می دیدین....آهنگ بلندی که صداش سر تا سر سالن رو فرا گرفته بود...حالا توی دنیای شما دو نفر قطع شده بود...رنگ هایی که به سرعت عوض میشدن و مدل هایی که هر از گاهی از وسط شما میگذشتند...انگار همه چیز روی حالت آهسته پیش میرفت....
اشک توی چشمات جمع شد....اشک هایی که توی چشمان مرد رو به روت هم که جمع شده بود رو میتونستی ببینی...
دلت میخواست بیشتر نگاش کنی اما...داشتی توی همون یک لحظه دوباره بهش وابسته میشدی...
سریع از جات بلند شدی که هیونجین هم با چشمانش رد تمام حرکت هات رو میگرفت...
همینطور که چشمانی پر از اشک داشتی به سمت محل خلوتی که درش سرویس بهداشتی بود رفتی...
در سرویس عمومی رو باز کردی و به سرعت واردش شدی بعد مطمئن شدی که کامل بسته باشیش...
به سمت شیر آب طلایی رنگ گوشه ی سرویس بهداشتی رفتی و تند تند صورتت رو میشستی....
میکاپ سبکی که روی صورتت داشتی به هم ریخته بود اما توجهی نکردی و فقط برای اینکه از این استرس خلاص بشی با آب سرد چندین و چند دور صورتت رو آب زدی...
نگاهت رو به آینه ی کوچیک رو به روت دادی..چقدر قیافت درمونده و ترسیده بود...درمونده و خسته واسه اینکه نمیتونستی به کسی که بعد از چندین ماه دیده بودیش بگی چقدر دلت براش تنگ شده و از اون رو...ترسیده بودی چون نمیخواستی دوباره همون درد چندین ماه پیش رو توی قسمتی دیگه از قبلت حس کنی...
پوفی از کلافگی کشیدی و دستان لرزونت رو روی صورتت کشیدی تا بلکه کمی آروم بگیری...
با شنیدن صدایی که از طریق باز شدن در سرویس به گوشت رسید...سرت رو چرخوندی که با دیدن همون فرد...توی جات خشکت زد...
_ ا....ا.ت
۳۰.۰k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.