پارت شصت پنجم where are you کجایی به روایت زیحا:
"اره"
با پولک روی لباسش ور رفت.
"فقط یه چیزی رو نمی فهمم."
رزالین سرش را بلند کرد تا او را ببیند که نور سفید و زننده ای به چشمش زد.چشم هایش را بست حتی از پشت پلک های بسته اش نور سفیدی می دید.
"چیشد؟"
دست های جیمین را روی دستش حس کرد.چشم هایش را باز کرد تا چند لحظه تار می دید.
"عکاس ها اومدن."
"عکاس؟"
"امروز وقتی از فرودگاه داشتم میگشتم گفتن باید چند تا عکس بگیرن تا منتشر کنن."
"لبخند لطفا."
جیمین به لنز دوربین نگاه کرد و رزالین لبخند زد.امیدوار بود مصنوعی بودنش در عکس نیفتاده باشد.
"رزی..."
"آه خدا روشکر الی...بیا بشین."
"چه خبر شده؟"
"هیچی...طبق معمول.بیا بشین."
دستش را روی صندلی خالی الی گذاشت.
"رزی...ببین من فکر نمیکنم بتونم تا اخر امشب اینجا باشم."
الی نفس نفس میزد.
"حالت تهوع هم دارم...نمیخوام شبت رو خراب کنم."
"تو خراب نمیکنی الی."
رزالین نمیخواست الی برود اما او کیفش را از روی میز برداشت و رزالین دیگر نتوانست چیزی بگوید.
"خیلی خیلی معذرت میخوام رزی...واقعا"
وقتی او دست رزالین را فشرد، صدای دل پیچه ی الی را شنید.
"اشکال نداره الی...مواظب خودت باش. برو دکتر و بهم پیام بده."
الی تنها دلخوشی بود که میتوانست عکاس ها با فلش های مسخره شان و لبخند های مصنوعی اش را تحمل کند.
بعد از اینکه شام خوردند،رزالین بسته ای از کنار پایش بلند کرد و به جیمین داد. کادویی بود که الی درست کرده بود و امروز صبح اورده بود. یک قاب گوشی با عکس رزالین در حالیکه موهایش را جمع میکند، رویش بود.
"خیلی قشنگه."
جیمین گوشی اش در اورد و در قاب انداخت.رزالین خواست انرژی اش را بالا ببرد.
"امشب مست کنیم؟"
"عزیزم میدونی که خیلی دلم میخواد اما فکر نمیکنم بتونم.جلوی دوربین نمیشه..."
رزالین دوباره به پولک هایش نگاه کرد. مشتری جدیدی به رستوران امد و با خود باد سردی را اورد که به شانه های رزالین زد.رزالین لرزید و گفت:
"اما من باید بنوشم..."
با پولک روی لباسش ور رفت.
"فقط یه چیزی رو نمی فهمم."
رزالین سرش را بلند کرد تا او را ببیند که نور سفید و زننده ای به چشمش زد.چشم هایش را بست حتی از پشت پلک های بسته اش نور سفیدی می دید.
"چیشد؟"
دست های جیمین را روی دستش حس کرد.چشم هایش را باز کرد تا چند لحظه تار می دید.
"عکاس ها اومدن."
"عکاس؟"
"امروز وقتی از فرودگاه داشتم میگشتم گفتن باید چند تا عکس بگیرن تا منتشر کنن."
"لبخند لطفا."
جیمین به لنز دوربین نگاه کرد و رزالین لبخند زد.امیدوار بود مصنوعی بودنش در عکس نیفتاده باشد.
"رزی..."
"آه خدا روشکر الی...بیا بشین."
"چه خبر شده؟"
"هیچی...طبق معمول.بیا بشین."
دستش را روی صندلی خالی الی گذاشت.
"رزی...ببین من فکر نمیکنم بتونم تا اخر امشب اینجا باشم."
الی نفس نفس میزد.
"حالت تهوع هم دارم...نمیخوام شبت رو خراب کنم."
"تو خراب نمیکنی الی."
رزالین نمیخواست الی برود اما او کیفش را از روی میز برداشت و رزالین دیگر نتوانست چیزی بگوید.
"خیلی خیلی معذرت میخوام رزی...واقعا"
وقتی او دست رزالین را فشرد، صدای دل پیچه ی الی را شنید.
"اشکال نداره الی...مواظب خودت باش. برو دکتر و بهم پیام بده."
الی تنها دلخوشی بود که میتوانست عکاس ها با فلش های مسخره شان و لبخند های مصنوعی اش را تحمل کند.
بعد از اینکه شام خوردند،رزالین بسته ای از کنار پایش بلند کرد و به جیمین داد. کادویی بود که الی درست کرده بود و امروز صبح اورده بود. یک قاب گوشی با عکس رزالین در حالیکه موهایش را جمع میکند، رویش بود.
"خیلی قشنگه."
جیمین گوشی اش در اورد و در قاب انداخت.رزالین خواست انرژی اش را بالا ببرد.
"امشب مست کنیم؟"
"عزیزم میدونی که خیلی دلم میخواد اما فکر نمیکنم بتونم.جلوی دوربین نمیشه..."
رزالین دوباره به پولک هایش نگاه کرد. مشتری جدیدی به رستوران امد و با خود باد سردی را اورد که به شانه های رزالین زد.رزالین لرزید و گفت:
"اما من باید بنوشم..."
۳.۲k
۲۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.