فیک King of the Moon🧛🏻♂️🩸🍷پارت¹²
جین هی « بود؟ یعنی دیگه نیست؟
یونگی « نمیدونم....به جای این سوالات شامت رو بخور برو بخواب
جین هی « ایششش...بد اخلاق....
راوی« یونگی شامش رو نصفه رها کرد و به بهونه استراحت به اتاقش رفت...همه میدونستن این فقط یه بهونه است..چون یونگی از وقتی خبر اومدن اون دو تا رو شنیده بود به کل بهم ریخته بود....حتی بازیگوشی های جین هی هم دیگه خوشحالش نمیکرد....و این جین هی رو برای دونستن ماجرا کنجکاو تر میکردم.. اما هر وقت راجب این موضوع از افراد کاخ میپرسید اونو می پیچوندن و از دادن جواب تفره میرفتن....
جین « امروز روزی بود که دختر عمو و پسر عموی یونگی قرار بود به قصر بیان.....توی این مدت یونگی اصلا حواسش به من نبود و احساس میکردم یه موجود اضافی ام.....اما رفتار خوب افراد قصر باعث دلگرمیم میشد....اوایل افراد قصر از اینکه بینشون باشم راضی نبودن....اما الان احترام خاصی بهم میزاشتن.....چه فایده؟ من دلم برای دیدن یونگی پر میکشید...اما اون خودشو سرگرم میکرد و نمیزاشت اونو ببینم....با سر و صدایی که بیرون اومد فهمیدم اونا اومدن....به سمت پنجره اتاقم رفتم و پرده رو کمی کنار زدم....یونگی مراسم با شکوهی برای خوشآمد اونا آماده کرده بود....دختری با موهای مشکی و شنل قرمز و یه لباس بلند سلطنتی با چشمای قهوه ای که اسمش سوفیا بود رو دیدم....یعنی دختر عموی یونگی اینه؟ در کنارش پسری قد بلند با چشمای آبی رو دیدم....از حق نگذریم اما خیلی خوشتیپ بود.....اما چشمای من فقط یونگی رو میدید...با اون تاخ و شنل ابهت خاصی پیدا کرده و دقیقا شبیه امپراطور ها شده بود.... نگاه کردن به گفت و گوی اونا زیاد برام جالب نبود....برای همین به سمت تختم رفتم و خودم رو روی تخت انداختم....
یونگی « نمیدونم چرا اما هر وقت لبخند میزدم و احساس خوشبختی میکردم یه اتفاق بد باعث میشد عامل خوشبختیم رو از دست بدم....اومدن اون دو تا همون اتفاق بد بود....حس خوبی به این دیدار نداشتم ـ...سعی کردم توی این مدت از جین هی دور باشم....چون از زات بد سوفیا خبر داشتم و میدونستم اون شیطان سفت برای رسیدن به خواسته هاش هر کاری میکنه....اما من دیگه اون پسر بچه 17 ساله نبودم که بتونه خامش کنه و نقشه های شومش رو عملی کنه...با دستی که روی شونه هام نشست از افکارم بیرون اومدم و دیدم سوفیا و اون اکلس خودخواه وارد کاخ شدن....خیلی بد بود....اینکه میدونستم جین هی داره از پنجره اتاقش این صحنه ها رو میبینه و فقط غصه میخوره....بعد از بغل کردن های اجباری به سمت تالار اصلی رفتیم و مهمانی شروع شد....
لباس شوگا.... الکس و سوفیا اسلاید بعد🩸🍷⛄ امیدوارم خوب شده باشه
یونگی « نمیدونم....به جای این سوالات شامت رو بخور برو بخواب
جین هی « ایششش...بد اخلاق....
راوی« یونگی شامش رو نصفه رها کرد و به بهونه استراحت به اتاقش رفت...همه میدونستن این فقط یه بهونه است..چون یونگی از وقتی خبر اومدن اون دو تا رو شنیده بود به کل بهم ریخته بود....حتی بازیگوشی های جین هی هم دیگه خوشحالش نمیکرد....و این جین هی رو برای دونستن ماجرا کنجکاو تر میکردم.. اما هر وقت راجب این موضوع از افراد کاخ میپرسید اونو می پیچوندن و از دادن جواب تفره میرفتن....
جین « امروز روزی بود که دختر عمو و پسر عموی یونگی قرار بود به قصر بیان.....توی این مدت یونگی اصلا حواسش به من نبود و احساس میکردم یه موجود اضافی ام.....اما رفتار خوب افراد قصر باعث دلگرمیم میشد....اوایل افراد قصر از اینکه بینشون باشم راضی نبودن....اما الان احترام خاصی بهم میزاشتن.....چه فایده؟ من دلم برای دیدن یونگی پر میکشید...اما اون خودشو سرگرم میکرد و نمیزاشت اونو ببینم....با سر و صدایی که بیرون اومد فهمیدم اونا اومدن....به سمت پنجره اتاقم رفتم و پرده رو کمی کنار زدم....یونگی مراسم با شکوهی برای خوشآمد اونا آماده کرده بود....دختری با موهای مشکی و شنل قرمز و یه لباس بلند سلطنتی با چشمای قهوه ای که اسمش سوفیا بود رو دیدم....یعنی دختر عموی یونگی اینه؟ در کنارش پسری قد بلند با چشمای آبی رو دیدم....از حق نگذریم اما خیلی خوشتیپ بود.....اما چشمای من فقط یونگی رو میدید...با اون تاخ و شنل ابهت خاصی پیدا کرده و دقیقا شبیه امپراطور ها شده بود.... نگاه کردن به گفت و گوی اونا زیاد برام جالب نبود....برای همین به سمت تختم رفتم و خودم رو روی تخت انداختم....
یونگی « نمیدونم چرا اما هر وقت لبخند میزدم و احساس خوشبختی میکردم یه اتفاق بد باعث میشد عامل خوشبختیم رو از دست بدم....اومدن اون دو تا همون اتفاق بد بود....حس خوبی به این دیدار نداشتم ـ...سعی کردم توی این مدت از جین هی دور باشم....چون از زات بد سوفیا خبر داشتم و میدونستم اون شیطان سفت برای رسیدن به خواسته هاش هر کاری میکنه....اما من دیگه اون پسر بچه 17 ساله نبودم که بتونه خامش کنه و نقشه های شومش رو عملی کنه...با دستی که روی شونه هام نشست از افکارم بیرون اومدم و دیدم سوفیا و اون اکلس خودخواه وارد کاخ شدن....خیلی بد بود....اینکه میدونستم جین هی داره از پنجره اتاقش این صحنه ها رو میبینه و فقط غصه میخوره....بعد از بغل کردن های اجباری به سمت تالار اصلی رفتیم و مهمانی شروع شد....
لباس شوگا.... الکس و سوفیا اسلاید بعد🩸🍷⛄ امیدوارم خوب شده باشه
۵۱.۵k
۱۳ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.