black dream p46
پشت شیشه به خنده های از ته دل اون دوتا خیره شد
دستش از زور اعصبانیت مشت شده بود اما چرا؟ مگه خودت نکردی؟ چرا جای ای کاش واسه خودت گذاشتی جئون که الان اینطوری خنده هاشو با یه نفر دیگه ببینی؟
چرا زودتر از اینا نفهمیدی جونت به نفس های ملایم این دختر بنده تا اونطوری تحقیر و خارش نکنی؟
کی بود که توی ۶ ماه تونسته بود جاتو توی قلبش تصرف کنه و اینطوری ببوستش؟ اونم انقدر با عشق!
دختری که توی آغوش مردانه و بزرگ فردی پناه برده بود و آسایش رو تجربه میکرد، دستایی که دورش حلقه بود و لب هایی که موهاش رو می بوسید
از لباسش که نگم ، اینجوری که جلوی این پسر لباس پوشیده بود تا حالا پیش کوک نپوشیده بود و این شعله آتیش وجودش رو جون میداد
صبح با لعنت بر خودش شروع میشد و پایان روزش بدتر
نبود اون دختر زندگی رو براش جهنم کرده بود و اینو وقتی فهمید که از پیشش رفت چون وقتی داشتش
روحشُ،وجودشُ،جسمشُ قدرشونو ندونست و الان زندگیش به فنا رفته بود ، کارش ، روحش همه تخریب شده بود و فقط میخواستش
از شیشه به زور دل کند و داخل ماشینش نشست عصبی بود اما درصدی از عشقش کم نمیشد و با خودش گفت :
'کاشکی پیشم بودی ، توی این ماشین لعنتی و من عروسک نازم و لمس میکردم!'
نفسی گرفت و بسته قرصی از داشبورد ماشین بیرون آورد و یه ضرب بالا رفت
استارت زد و با برنامه ای که توی سرش بود ، مطمئن بود قطعا از فردا پیشش زندگی میکنه و این فکر آتیش درونش رو خاموش میکرد
_فردا_
وارد مطب شد و با پوشیدن فرم سفید رنگش ، پشت میز نشست
صدای در اومد و با صاف کردن صداش اجازه ورود رو صادر کرد
مشغول خواندن مشخصات فرد بود که صدای آشنایی توی گوشش اکو شد
" خانم پارک!" jk
سرش بالا نیومد ، از داخل میلرزید اما در ظاهر آروم بود ، حتی از صداشم می تونست روز های کثیفش رو به یاد بیاره
چیزی نگفت که دوباره زمزمه کرد
" از دستم فرار کردی ماهی کوچولو!" jk
سرش بالا اومد ، خودش بود !
مردی که ۶ ماه پیش با روح و روانش بازی کرد الان با لبخند که روی لب داشت عمیق بهش نگاه میکرد
زبونش قفل شد و بی اختیار از روی صندلی بلند شد
"نباید از دست صاحبت فرار کنی ماهی"jk
دستش از زور اعصبانیت مشت شده بود اما چرا؟ مگه خودت نکردی؟ چرا جای ای کاش واسه خودت گذاشتی جئون که الان اینطوری خنده هاشو با یه نفر دیگه ببینی؟
چرا زودتر از اینا نفهمیدی جونت به نفس های ملایم این دختر بنده تا اونطوری تحقیر و خارش نکنی؟
کی بود که توی ۶ ماه تونسته بود جاتو توی قلبش تصرف کنه و اینطوری ببوستش؟ اونم انقدر با عشق!
دختری که توی آغوش مردانه و بزرگ فردی پناه برده بود و آسایش رو تجربه میکرد، دستایی که دورش حلقه بود و لب هایی که موهاش رو می بوسید
از لباسش که نگم ، اینجوری که جلوی این پسر لباس پوشیده بود تا حالا پیش کوک نپوشیده بود و این شعله آتیش وجودش رو جون میداد
صبح با لعنت بر خودش شروع میشد و پایان روزش بدتر
نبود اون دختر زندگی رو براش جهنم کرده بود و اینو وقتی فهمید که از پیشش رفت چون وقتی داشتش
روحشُ،وجودشُ،جسمشُ قدرشونو ندونست و الان زندگیش به فنا رفته بود ، کارش ، روحش همه تخریب شده بود و فقط میخواستش
از شیشه به زور دل کند و داخل ماشینش نشست عصبی بود اما درصدی از عشقش کم نمیشد و با خودش گفت :
'کاشکی پیشم بودی ، توی این ماشین لعنتی و من عروسک نازم و لمس میکردم!'
نفسی گرفت و بسته قرصی از داشبورد ماشین بیرون آورد و یه ضرب بالا رفت
استارت زد و با برنامه ای که توی سرش بود ، مطمئن بود قطعا از فردا پیشش زندگی میکنه و این فکر آتیش درونش رو خاموش میکرد
_فردا_
وارد مطب شد و با پوشیدن فرم سفید رنگش ، پشت میز نشست
صدای در اومد و با صاف کردن صداش اجازه ورود رو صادر کرد
مشغول خواندن مشخصات فرد بود که صدای آشنایی توی گوشش اکو شد
" خانم پارک!" jk
سرش بالا نیومد ، از داخل میلرزید اما در ظاهر آروم بود ، حتی از صداشم می تونست روز های کثیفش رو به یاد بیاره
چیزی نگفت که دوباره زمزمه کرد
" از دستم فرار کردی ماهی کوچولو!" jk
سرش بالا اومد ، خودش بود !
مردی که ۶ ماه پیش با روح و روانش بازی کرد الان با لبخند که روی لب داشت عمیق بهش نگاه میکرد
زبونش قفل شد و بی اختیار از روی صندلی بلند شد
"نباید از دست صاحبت فرار کنی ماهی"jk
۲۸.۳k
۰۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.