امپراطوری عشق
امپراطوری عشق
پارت چهارم
ویو شیئوری
توی حیاط قصر ایستاده بودم و منتظر امپراطور بودم.
بعد از ۳ سال تونستم بانو هیکاری رو ببینم واقعا برام آرزو بود.
لبخندی زدم و دوباره یاد بانو افتادم.
÷میدونی، خوب شد حافظه سر جاشه
از جا پریدم و متوجه شدم که تمام مدت امپراطور کنار من ایستاده بود
÷چی شده که داری لبخند میزنی؟
_اتفاقی نیوفتاده امپراطور...با من کاری داشتید؟
÷خب شاید دوباره اتفاقی برای هیکاری بیوفته و اون سرباز ها هم مراقبش نباشن. اگر میشه میتونی توی این مدت مراقب هیکاری باشی؟
چی...مراقب هیکاری باشم؟
_هرچی شما بگید امپراطور
÷خوبه...پس تو برو پیش هیکاری و اونو به اتاق جدیدش منتقل کن...امید وارم از اون اتاق قبلیش دل بکنه...و سعی کن عطر سازی رو از سرش بکنی بیرون چون میخوام دوباره بتونه زندگی کنه.
_فکر کنم این کار غیر ممکنه ولی باز هم تلاشمو میکنم
امپراطور خنده بلند کردم و آهسته به شونه ام ضربه زد و گفت
÷در مورد اون موضوع هم بعدا صحبت میکنیم
ویو هیکاری
دوباره سرجای قبلی دراز کشیدم تا دکتر من رو معاینه کنه.
دست راستم رو بلند کرد و نبض دستمو گرفت
چشم هایم رو باز کرد و داخل شان رو نگاه کرد و گفت
*پرستار یکم دمنوش برای بانو حاضر کن...
بانو هیکاری شما حالتون از قبل هم عالیه ولی فقط ضربان قلبتون تغییر کرده و اصلا منظم نیست
لبخندی زدم و گفتم
+همیشه این طوری بوده دکتر ها میگن عادی نیست ولی بدن من هیشه اینطوری بوده
*من مطمئنم که ضربان قلبتون همیشه منظم بوده
اوه گند زدم...توی اون یکی بدنم اینطوری بوده و الان هم اینطوریه چون روح ها فرق میکنن
*بزارید ببینم که جادوتون فرقی کرده یا نه؟
+چی من جادو دارم؟
قیافه دکتر خیلی تغییر کرد و دستش رو گذاشت روی سرم
اگر من توی این بدن قدرت ماورایی داشته باشم خیلی عالیه...یا نیست؟
پرستار اومد داخل به همراه یک کاسه چوبی
وقتی نشست دکتر در گوش او چیزی زمزمه کرد
_اتفاقی افتاده؟
شیئوری اومد داخل و این رو به دکتر گفت
به من نگاهی انداخت و گفت
_حالتون بهتره بانو هیکاری؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم
+بله بهترم
*فکر کنم کمی حافظشون قاطی کرده...
شیئوری کنار من نشست و دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت
_چی رو یادشون نمیاد؟یادش نمیاد که دختر امپراطوره ،عطر سازه،قدرت ماورایی داره،جنگجوی یا چه کسی هست؟
*فکر نکنم هیچ کدومشو یادش باشه
از تعجب چشمانم گشاد شد
یعنی من تمام این ویژگی هارو دارم؟
من تنها کسی که بودم دارو ساز یا پلیس علمی بودم نه یک جنگجو...
حتما اون شمشیری که روی دیوار است و روش نوشته هیکاری، شمشیری عه که من با اون صد ها آدم کشتم...
_بانو هیکاری...اتفاقی افتاده؟
_________________________________________________________
لایک و کامنت یادتون نره♡
پارت چهارم
ویو شیئوری
توی حیاط قصر ایستاده بودم و منتظر امپراطور بودم.
بعد از ۳ سال تونستم بانو هیکاری رو ببینم واقعا برام آرزو بود.
لبخندی زدم و دوباره یاد بانو افتادم.
÷میدونی، خوب شد حافظه سر جاشه
از جا پریدم و متوجه شدم که تمام مدت امپراطور کنار من ایستاده بود
÷چی شده که داری لبخند میزنی؟
_اتفاقی نیوفتاده امپراطور...با من کاری داشتید؟
÷خب شاید دوباره اتفاقی برای هیکاری بیوفته و اون سرباز ها هم مراقبش نباشن. اگر میشه میتونی توی این مدت مراقب هیکاری باشی؟
چی...مراقب هیکاری باشم؟
_هرچی شما بگید امپراطور
÷خوبه...پس تو برو پیش هیکاری و اونو به اتاق جدیدش منتقل کن...امید وارم از اون اتاق قبلیش دل بکنه...و سعی کن عطر سازی رو از سرش بکنی بیرون چون میخوام دوباره بتونه زندگی کنه.
_فکر کنم این کار غیر ممکنه ولی باز هم تلاشمو میکنم
امپراطور خنده بلند کردم و آهسته به شونه ام ضربه زد و گفت
÷در مورد اون موضوع هم بعدا صحبت میکنیم
ویو هیکاری
دوباره سرجای قبلی دراز کشیدم تا دکتر من رو معاینه کنه.
دست راستم رو بلند کرد و نبض دستمو گرفت
چشم هایم رو باز کرد و داخل شان رو نگاه کرد و گفت
*پرستار یکم دمنوش برای بانو حاضر کن...
بانو هیکاری شما حالتون از قبل هم عالیه ولی فقط ضربان قلبتون تغییر کرده و اصلا منظم نیست
لبخندی زدم و گفتم
+همیشه این طوری بوده دکتر ها میگن عادی نیست ولی بدن من هیشه اینطوری بوده
*من مطمئنم که ضربان قلبتون همیشه منظم بوده
اوه گند زدم...توی اون یکی بدنم اینطوری بوده و الان هم اینطوریه چون روح ها فرق میکنن
*بزارید ببینم که جادوتون فرقی کرده یا نه؟
+چی من جادو دارم؟
قیافه دکتر خیلی تغییر کرد و دستش رو گذاشت روی سرم
اگر من توی این بدن قدرت ماورایی داشته باشم خیلی عالیه...یا نیست؟
پرستار اومد داخل به همراه یک کاسه چوبی
وقتی نشست دکتر در گوش او چیزی زمزمه کرد
_اتفاقی افتاده؟
شیئوری اومد داخل و این رو به دکتر گفت
به من نگاهی انداخت و گفت
_حالتون بهتره بانو هیکاری؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم
+بله بهترم
*فکر کنم کمی حافظشون قاطی کرده...
شیئوری کنار من نشست و دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت
_چی رو یادشون نمیاد؟یادش نمیاد که دختر امپراطوره ،عطر سازه،قدرت ماورایی داره،جنگجوی یا چه کسی هست؟
*فکر نکنم هیچ کدومشو یادش باشه
از تعجب چشمانم گشاد شد
یعنی من تمام این ویژگی هارو دارم؟
من تنها کسی که بودم دارو ساز یا پلیس علمی بودم نه یک جنگجو...
حتما اون شمشیری که روی دیوار است و روش نوشته هیکاری، شمشیری عه که من با اون صد ها آدم کشتم...
_بانو هیکاری...اتفاقی افتاده؟
_________________________________________________________
لایک و کامنت یادتون نره♡
۱.۸k
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.