پارت ۷۵۰
پارت ۷۵۰
رمان MAM
به قلم م.ا
کپی و نشر رمان حتی با ذکر نام نویسنده حرام میباشد...
_کجا میریم...؟!
_/میفهمی...
به لباسه نگاه کردم...من جلوی این چجوری بپوشم...
_قصد نداری بپوشی؟
_/برگرد...
یه پوزخند زد نشست رو کاناپه ای روبه روم...
_پنج دقیقه وقت داری بیبی...بعدش تضمین نمیکنم چه اتفاقی میوفته...
ناچار جلوی چشمای هیزش لباسه رو پوشیدم...
_این کارات باعث میشه بیشتر ازت حالم بهم بخوره...
_/مهم نیست چیزی که میخوامو دارمش....
از جاش بلند شد دستمو گرفت از عمارته خارج شد و سوار ماشینی که اول باهاش اومده بودیم شدیم...از جیبش یه شکلات دراورد...
_/اینو بخور...
شکلاته رو گرفتم ازش...نگاش کردم...
_نترس فوقش توش بیهوش کننده داره...
دستشو گذاشت روی رونم...
_من هیچ وقت بهت اسیب نمیزنم دلبرم...
_/میل ندارم مرسی...
دستشو از رونم برداشتم پرت کردم...
_حوصله ندارم ملیکا زودباش...
اروم شکلاته رو باز کردم...ظاهرا که عادی بود...خودشم که میگه ته تهش اگه چیزی بریزه بیهوش کننده س...امیدوارم چیزی نداشته باشه...باید راهو یاد بگیرم تا بتونم فرار کنم...
رمان MAM
به قلم م.ا
کپی و نشر رمان حتی با ذکر نام نویسنده حرام میباشد...
_کجا میریم...؟!
_/میفهمی...
به لباسه نگاه کردم...من جلوی این چجوری بپوشم...
_قصد نداری بپوشی؟
_/برگرد...
یه پوزخند زد نشست رو کاناپه ای روبه روم...
_پنج دقیقه وقت داری بیبی...بعدش تضمین نمیکنم چه اتفاقی میوفته...
ناچار جلوی چشمای هیزش لباسه رو پوشیدم...
_این کارات باعث میشه بیشتر ازت حالم بهم بخوره...
_/مهم نیست چیزی که میخوامو دارمش....
از جاش بلند شد دستمو گرفت از عمارته خارج شد و سوار ماشینی که اول باهاش اومده بودیم شدیم...از جیبش یه شکلات دراورد...
_/اینو بخور...
شکلاته رو گرفتم ازش...نگاش کردم...
_نترس فوقش توش بیهوش کننده داره...
دستشو گذاشت روی رونم...
_من هیچ وقت بهت اسیب نمیزنم دلبرم...
_/میل ندارم مرسی...
دستشو از رونم برداشتم پرت کردم...
_حوصله ندارم ملیکا زودباش...
اروم شکلاته رو باز کردم...ظاهرا که عادی بود...خودشم که میگه ته تهش اگه چیزی بریزه بیهوش کننده س...امیدوارم چیزی نداشته باشه...باید راهو یاد بگیرم تا بتونم فرار کنم...
۳.۲k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.