IN MY MIND❤️🔥
IN MY MIND❤️🔥
PART||۴۸
تهیونگ:آلیس منو دوست داری؟
آلیس:آخه خنگ اگه دوست نداشتم می یومدم باهات قرار بزارم....
تهیونگ:یعنی واقعا دوسم داری؟(ذوق)
آلیس:آره....یعنی چیزه خوب...(قرمز شدن)
تهیونگ:(سعی در کنترل خنده)
آلیس:دوست دارم...(چشم بسته)
تهیونگ:بلا خره اعتراف کردی؟..(بغض)
آلیس:چرا بغض می کنی؟..
تهیونگ:همینههههه(داد)
همه ی مردم که در کافه نشسته بودند...به اون دو خیره شدن...
آلیس:تهیونگ ساکت باش...(خجالت)
تهیونگ:مردم گوش کنید بلاخره از سینگلی در اومدممم(داد)
آلیس:چی میگی بشین...(خنده)
تهیونگ:نمی دونین چقدر بده آدم سینگل باشه...هروقت زوج می دیدم حسودی می کردم ولی الان....دیگه سینگل نیستم(داد)
بعد از تموم شدن حرفش پسر دیگری از جاش بلند شد و ....
پسره:داداش می فهمم چی میگی...منم الان دوست دختر دارمم(داد)
بعد از این پسر دیگری و کم کم تمام کسانی که در کافه حضور داشتن بلند شدن...و اعلام کردن که سینگل نیستن...تا صاحب کافه از دفتر مدیریت خارج شد...
صاحب کافه:آقایون داداشا...همین الان کسی که دوسش دارم قبول کرد باهام قرار بزارههه..(ذوق)
بعد از این حرف تهیونگ سمت صاحب کافه رفت و بغلش کرد...
تهیونگ:مبارک باشه داداش...
صاحب کافه:ممنون...از این به بعد هروقت اومدی اینجا لازم نیست حساب کنی...
آلیس:اینا چه زود پسر خاله شدن...(تعجب)
تهیونگ:ممنون....خوب دیگه ما رفع زحمت می کنیم خداحافظ همگی...
تهیونگ دست آلیس رو گرفت و از بقیه خداحافظی کرد....اومدن بیرون...آلیس در خواست کرد به پاساژ برن...تهیونگ هم قبول کرد...چند ساعتی در پاساژ بودن...اومدن بیرون اما بارون می یومد...تهیونگ یک چتر داشت...
آلیس:تهیونگ یک لحظه چتر رو میدی؟(کیوت)
تهیونگ:اوکی..بیا(داد بهش)
آلیس:بدرود آقای کیم..(لبخند)
آلیس این رو گفت و به سرعت از تهیونگ دور شد...تهیونگ هم تو بارون ها بدون توجه به این که خیس میشه...زیر بارون دنبال آلیس کرد...آلیس بلاخره خسته شد و یک جا ایستاد...تهیونگ پشت سرش رفت...
تهیونگ:چتر رو بده..(نفس نفس)
آلیس:خوب تو که به هر حال خیس شدی(خنده)
تهیونگ:راست می گی ماشین اون جاست بیا بریم...(نفس نفس)
تهیونگ وارد ماشین شد...اما آلیس هنوز زیر بارون بود...تهیونگ شیشه ماشین رو داد پایین...
تهیونگ:آلیس بیا بریم....سرما می خوری ها..
آلیس:چه آرامشی داره...تهیونگ اگه دیگه بارون نیاد چی بزار استفاده کنم...(اخم کیوت)
تهیونگ:باشه(خنده)
تهیونگ محو آلیس بود...دیگه صبر نداشت...می خواست سریع تر ازش خواستگاری کنه...اما نمی شد هنوز...مادرش جواب رضایت نداده بود...پس تصمیم گرفت همین امروز آلیس با مادرش ملاقات کنه....با مادرش تماس گرفت و متوجه شد...با دوستاش یک مهمونی کوچیک رفته....چه بهتر از همچین موقعیتی...
لایک و کامنت یادتون نره❤
PART||۴۸
تهیونگ:آلیس منو دوست داری؟
آلیس:آخه خنگ اگه دوست نداشتم می یومدم باهات قرار بزارم....
تهیونگ:یعنی واقعا دوسم داری؟(ذوق)
آلیس:آره....یعنی چیزه خوب...(قرمز شدن)
تهیونگ:(سعی در کنترل خنده)
آلیس:دوست دارم...(چشم بسته)
تهیونگ:بلا خره اعتراف کردی؟..(بغض)
آلیس:چرا بغض می کنی؟..
تهیونگ:همینههههه(داد)
همه ی مردم که در کافه نشسته بودند...به اون دو خیره شدن...
آلیس:تهیونگ ساکت باش...(خجالت)
تهیونگ:مردم گوش کنید بلاخره از سینگلی در اومدممم(داد)
آلیس:چی میگی بشین...(خنده)
تهیونگ:نمی دونین چقدر بده آدم سینگل باشه...هروقت زوج می دیدم حسودی می کردم ولی الان....دیگه سینگل نیستم(داد)
بعد از تموم شدن حرفش پسر دیگری از جاش بلند شد و ....
پسره:داداش می فهمم چی میگی...منم الان دوست دختر دارمم(داد)
بعد از این پسر دیگری و کم کم تمام کسانی که در کافه حضور داشتن بلند شدن...و اعلام کردن که سینگل نیستن...تا صاحب کافه از دفتر مدیریت خارج شد...
صاحب کافه:آقایون داداشا...همین الان کسی که دوسش دارم قبول کرد باهام قرار بزارههه..(ذوق)
بعد از این حرف تهیونگ سمت صاحب کافه رفت و بغلش کرد...
تهیونگ:مبارک باشه داداش...
صاحب کافه:ممنون...از این به بعد هروقت اومدی اینجا لازم نیست حساب کنی...
آلیس:اینا چه زود پسر خاله شدن...(تعجب)
تهیونگ:ممنون....خوب دیگه ما رفع زحمت می کنیم خداحافظ همگی...
تهیونگ دست آلیس رو گرفت و از بقیه خداحافظی کرد....اومدن بیرون...آلیس در خواست کرد به پاساژ برن...تهیونگ هم قبول کرد...چند ساعتی در پاساژ بودن...اومدن بیرون اما بارون می یومد...تهیونگ یک چتر داشت...
آلیس:تهیونگ یک لحظه چتر رو میدی؟(کیوت)
تهیونگ:اوکی..بیا(داد بهش)
آلیس:بدرود آقای کیم..(لبخند)
آلیس این رو گفت و به سرعت از تهیونگ دور شد...تهیونگ هم تو بارون ها بدون توجه به این که خیس میشه...زیر بارون دنبال آلیس کرد...آلیس بلاخره خسته شد و یک جا ایستاد...تهیونگ پشت سرش رفت...
تهیونگ:چتر رو بده..(نفس نفس)
آلیس:خوب تو که به هر حال خیس شدی(خنده)
تهیونگ:راست می گی ماشین اون جاست بیا بریم...(نفس نفس)
تهیونگ وارد ماشین شد...اما آلیس هنوز زیر بارون بود...تهیونگ شیشه ماشین رو داد پایین...
تهیونگ:آلیس بیا بریم....سرما می خوری ها..
آلیس:چه آرامشی داره...تهیونگ اگه دیگه بارون نیاد چی بزار استفاده کنم...(اخم کیوت)
تهیونگ:باشه(خنده)
تهیونگ محو آلیس بود...دیگه صبر نداشت...می خواست سریع تر ازش خواستگاری کنه...اما نمی شد هنوز...مادرش جواب رضایت نداده بود...پس تصمیم گرفت همین امروز آلیس با مادرش ملاقات کنه....با مادرش تماس گرفت و متوجه شد...با دوستاش یک مهمونی کوچیک رفته....چه بهتر از همچین موقعیتی...
لایک و کامنت یادتون نره❤
۴.۵k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.