اولین حس...پارت پنجاه (اخر)
الیزا؛
سلام بابا.چند روز پیش که بهم زنگ زدن تا برم و جنازه ات رو تحویل بگیرم،نمیدونستم باید چیکار کنم.من کل عمرم رو هیچ تفریحی نکردم،عاشق کسی نشدم برای خودم زندگی نکردم و لحظه شماری میکردم تا تو فقط دیگه رو زمین نفس نکشی ولی وقتی خبر مردنت رو شنیدم ،نمیدونم چه حسی داشتم شاید هیچی..هیچ حسی نداشتم فکر کردم با مردنت اروم میشم یا از دست عذاب وجدانم خلاص میشم که برای مامان کاری کردم...ولی من اروم نبودم...جیمین بهم گفت شاید تقصیر توام نبوده،تو نمیخواستی از قصد این کارو کنی،بابا...خنده داره مگه نه؟نتیجه ی حرف زدن با جیمین و چند تا روانپزشکه که بالاخره دارم بهت میگم بابا...جیمین اینو ازم خواست،همون مردی که وقتی اومدیم،درباره ازدواجمون ازت اجازه گرفت.الان رفته برات گل بخره...هوا خیلی گرمه،افتاب سپتامبر اذیتت نمیکنه بابا؟البته فکر نمیکنم چون این درخت بزرگ بالای سر تو و مامان، سایه درست کرده و نمیذاره خیلی افتاب سوزناک باشه.راستی مامان حال تو چطوره؟ناراحت نشو که اول با بابا حرف زدم بالاخره بعد از این همه سال باید بحث پدر و دختریمون رو شروع میکردیم...مامان من حالم خیلی خوبه،امیدوارم توام خیلی خوب باشی.این روزا خیلی میخندم و دوست های زیادی پیدا کردم،کلاس اموزشی گذاشتم و به بچه های کوچیک بوکس و دفاع شخصی یاد میدم. میخوام کنار جیمین زندگیم رو از اول شروع کنم،اون خیلی بهم کمک میکنه،من هیچ کس رو مثل اون ندیدم...اوناهاش، داره میاد. نگاهش کن همونی که یه دسته گل توی دستشه:
ا:دیر کردی.
ج:گل فروشی نزدیک،بسته بود مجبور شدم جای دوری برم.
جیمین گل هارو روی قبر مادر و پدر الیزا گذاشت:
ج:ما خوب زندگی میکنیم،نگران ما نباشید.
ا:کنار مامان اروم بخواب،بابا.
الیزا بلند شد و به جیمین گفت:
ا:بریم؟
ج:نمیخوای بیشتر بمونی؟
ا:نه فردا میام.
ج:تو همین دیروز هم اینجا بودی.
ا:چه اشکالی داره؟
جیمین دستاش توی جیبش بود و راه میرفت،الیزا خندید و دست جیمین رو از جیبش دراورد و گرفت.جیمین نیم نگاهی به الیزا انداخت،لبخند زد و به راهش ادامه داد،الیزا دوربینش رو دراورد:
ا:وایسا میخوام ازت عکس بگیرم
ج:خیل خب...بیا، حالا باید یه عکس دونفره بگیریم....
سلام بابا.چند روز پیش که بهم زنگ زدن تا برم و جنازه ات رو تحویل بگیرم،نمیدونستم باید چیکار کنم.من کل عمرم رو هیچ تفریحی نکردم،عاشق کسی نشدم برای خودم زندگی نکردم و لحظه شماری میکردم تا تو فقط دیگه رو زمین نفس نکشی ولی وقتی خبر مردنت رو شنیدم ،نمیدونم چه حسی داشتم شاید هیچی..هیچ حسی نداشتم فکر کردم با مردنت اروم میشم یا از دست عذاب وجدانم خلاص میشم که برای مامان کاری کردم...ولی من اروم نبودم...جیمین بهم گفت شاید تقصیر توام نبوده،تو نمیخواستی از قصد این کارو کنی،بابا...خنده داره مگه نه؟نتیجه ی حرف زدن با جیمین و چند تا روانپزشکه که بالاخره دارم بهت میگم بابا...جیمین اینو ازم خواست،همون مردی که وقتی اومدیم،درباره ازدواجمون ازت اجازه گرفت.الان رفته برات گل بخره...هوا خیلی گرمه،افتاب سپتامبر اذیتت نمیکنه بابا؟البته فکر نمیکنم چون این درخت بزرگ بالای سر تو و مامان، سایه درست کرده و نمیذاره خیلی افتاب سوزناک باشه.راستی مامان حال تو چطوره؟ناراحت نشو که اول با بابا حرف زدم بالاخره بعد از این همه سال باید بحث پدر و دختریمون رو شروع میکردیم...مامان من حالم خیلی خوبه،امیدوارم توام خیلی خوب باشی.این روزا خیلی میخندم و دوست های زیادی پیدا کردم،کلاس اموزشی گذاشتم و به بچه های کوچیک بوکس و دفاع شخصی یاد میدم. میخوام کنار جیمین زندگیم رو از اول شروع کنم،اون خیلی بهم کمک میکنه،من هیچ کس رو مثل اون ندیدم...اوناهاش، داره میاد. نگاهش کن همونی که یه دسته گل توی دستشه:
ا:دیر کردی.
ج:گل فروشی نزدیک،بسته بود مجبور شدم جای دوری برم.
جیمین گل هارو روی قبر مادر و پدر الیزا گذاشت:
ج:ما خوب زندگی میکنیم،نگران ما نباشید.
ا:کنار مامان اروم بخواب،بابا.
الیزا بلند شد و به جیمین گفت:
ا:بریم؟
ج:نمیخوای بیشتر بمونی؟
ا:نه فردا میام.
ج:تو همین دیروز هم اینجا بودی.
ا:چه اشکالی داره؟
جیمین دستاش توی جیبش بود و راه میرفت،الیزا خندید و دست جیمین رو از جیبش دراورد و گرفت.جیمین نیم نگاهی به الیزا انداخت،لبخند زد و به راهش ادامه داد،الیزا دوربینش رو دراورد:
ا:وایسا میخوام ازت عکس بگیرم
ج:خیل خب...بیا، حالا باید یه عکس دونفره بگیریم....
۱۰.۰k
۰۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.