پارت ۱۴
شبنم هم به سوتي خودش خنديد و گفت:
- خب بابا. امروز چند شنبه است؟
- پنج شنبه!
- آخ جون شب جمعه!
- سر و گوشات مي جنبه؟ ببينم قراره اردلان بياد خونه تون؟
- درد و مرض تو جونت! نخير شب جمعه هر چي توتوئه مي ياد تو خيابون. امشب شام مهمون من.
من و بنفشه هورايي گفتيم و بنفشه پرسيد:
- کجا؟
- پاتوق...
- بگو ايول!
هر سه با هم جيغ کشيديم:
- ايول!
شيشه عطر کوکو رو برداشتم و از سر تا پام خالي کردم. بوي شيرين و مست کننده اش اتاق رو پر کرد. آخرين نگاه رو تو آينه به خودم انداختم. مانتوي تنگ مارک گوچي که نقش هاي کمرنگ طلايي داشت پوشيده بودم با شال مشکي که ريشه هاي طلايي داشت. شلوارم هم هديه پدرم از آخرين سفرش به لندن بود. چرم مشکي لوله تفنگي با کفش هاي طلايي پاشنه بلند. کيف طلايي و سوييچ ماشين رو برداشتم و از در خارج شدم. بالاي پله ها که رسيدم بي خيال نرده ها شدم چون هم شلوارم و هم مانتوم تنگ بود و ممکن بود جر بخورن. از پله ها پايين اومدم و به آشپزخونه سرک کشيدم. عزيز هنوز هم بابت قبول نشدنم دلخور بود و حسابي سرش رو گرم آشپزي کرده بود تا يادش بره ولي باز هم تو حين کار غر مي زد:
- حالا انگار فقط بچه من زيادي بود.
رفتم داخل و با شادي گفتم:
- عزيز جونم من دارم مي رم.
عزيز به طرفم برگشت. با تحسين نگام کرد و گفت:
- کجا مي ري مادر؟ مهموني؟
- نه عزيز، قراره شام با دوستام برم بيرون.
🌙🌙🌙⭐⭐⭐⭐⭐🌙🌙🌙
با همایت کردنتون بهم انرژی میدین و من خیلی مشتاقانه با فکر به اینکه خیلی ها قراره رمان من رو بخونن و....
خیلی با انرژی تر پارت بعد رو مینویسم (با اینکه تا پارت ۲۰ امادس ولی خبب..🥲😂😘😍
- خب بابا. امروز چند شنبه است؟
- پنج شنبه!
- آخ جون شب جمعه!
- سر و گوشات مي جنبه؟ ببينم قراره اردلان بياد خونه تون؟
- درد و مرض تو جونت! نخير شب جمعه هر چي توتوئه مي ياد تو خيابون. امشب شام مهمون من.
من و بنفشه هورايي گفتيم و بنفشه پرسيد:
- کجا؟
- پاتوق...
- بگو ايول!
هر سه با هم جيغ کشيديم:
- ايول!
شيشه عطر کوکو رو برداشتم و از سر تا پام خالي کردم. بوي شيرين و مست کننده اش اتاق رو پر کرد. آخرين نگاه رو تو آينه به خودم انداختم. مانتوي تنگ مارک گوچي که نقش هاي کمرنگ طلايي داشت پوشيده بودم با شال مشکي که ريشه هاي طلايي داشت. شلوارم هم هديه پدرم از آخرين سفرش به لندن بود. چرم مشکي لوله تفنگي با کفش هاي طلايي پاشنه بلند. کيف طلايي و سوييچ ماشين رو برداشتم و از در خارج شدم. بالاي پله ها که رسيدم بي خيال نرده ها شدم چون هم شلوارم و هم مانتوم تنگ بود و ممکن بود جر بخورن. از پله ها پايين اومدم و به آشپزخونه سرک کشيدم. عزيز هنوز هم بابت قبول نشدنم دلخور بود و حسابي سرش رو گرم آشپزي کرده بود تا يادش بره ولي باز هم تو حين کار غر مي زد:
- حالا انگار فقط بچه من زيادي بود.
رفتم داخل و با شادي گفتم:
- عزيز جونم من دارم مي رم.
عزيز به طرفم برگشت. با تحسين نگام کرد و گفت:
- کجا مي ري مادر؟ مهموني؟
- نه عزيز، قراره شام با دوستام برم بيرون.
🌙🌙🌙⭐⭐⭐⭐⭐🌙🌙🌙
با همایت کردنتون بهم انرژی میدین و من خیلی مشتاقانه با فکر به اینکه خیلی ها قراره رمان من رو بخونن و....
خیلی با انرژی تر پارت بعد رو مینویسم (با اینکه تا پارت ۲۰ امادس ولی خبب..🥲😂😘😍
۲.۵k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.