فیک کوک ( سرنوشت من)پارت۵۱
از زبان ا/ت
برگشتم عمارت یکی از نگهبانا گفت : خانم میخواین باهاتون بیام داخل
گفتم : نه من خوبم چیزی شد بهتون خبر میدم
رفتم داخل و در رو بستم با غم به سالن اصلی عمارت نگاه میکردم اینجا عمارت بچگی هامه جایی که فقط ۱۰ سال توش خوشحال بودم فقط ۱۰ سال...
پدر و مادرم رفتن منم از اون موقع روحم باهاشون پر کشید کاش میتونستم جسمم رو هم ببرم پیش اونا شاید آنا راست میگه که با اینکه ۲۱ سالمه ولی مثل زنای ۵۰ سالم چون خیلی وقته روحم پیر شده از ۱۰ سالگی قلبم به زنجیر کشیده شده.
سعی میکردم بغض نکنم گریه نکنم خنده که خیلی وقت بود برام ممنوع شده بود ولی دیگه گریه چرا بعضی موقع به مغزم میزنه تمومش کنم این نفس کشیدن رو این تنهایی رو این درک نشدن رو این رها شدن رو ولی بازم جرأت نمیکنم .
با بی حالی رفتم طبقه بالا توی اتاق مامان و بابام جایی که ۱۱ سال پیش خالم درش رو قفل کرد و گفت بهش گل بدم دیگه نرم داخل اون اتاق من گلم رو خیلی وقته نشکستم اما الان میشکنم .
قفلش رو چرخوندم و بالاخره بازش کردم.. همیشه به نظافت چی میگفتم وقتایی که خونه نیستم اینجا رو تمیز کنه و دوباره درش رو قفل کنه .
چراغش رو روشن کردم که همه چیز برام نمایان شد
هنوز ادکلن مردانه بابام جلوی آینه بود ادکلنی که کم کم داشت رایحَش رو از دست میداد
لباسای مامانم که دیگه کم کم عطره تن مادرم داشت از روشون محو میشد
جلوی پنجره یه دفتر بود با کنجکاوی رفتم سمتش و برش داشتم نشستم روی تخت و بازش کردم توی اولین صفحه نوشته بود کیم میرا..اسمه مادرم بود
صفحه بعدیش رو باز کردم کلی نوشته بود توی دفتر
مامانم نوشته بود : الان خوشحالم چون کناره کسی هستم که برای اولین بار عاشقی رو باهاش تجربه کردم کسی که اولین مرده زندگیم بود شاید من اولین زن زندگیش نبودم اما خوشحالم چون دوسم داره برای خوشحالیم هرکاری میکنه برای مراقبت از من از زندگیش هم میگذره...
صفحه های آخر در مورد من بود برای همین با اشتیاق شروع کردم به خوندن نوشته بود : خدا یه هدیه بهمون داده یه دختر که مثل فرشته هست
آب دماغم رو بالا کشیدم و بقیش رو خوندم
امیدوارم بتونم اونو یه دختر قوی بزرگ کنم طوری تربیتش کنم که همیشه روی پاهای خودش وایسته امیدوارم عاشق کسی بشه که لایقه این همه زیبایی و مهربونیش باشه کسی مثل خودش باشه...
گفتم : آره جون خودم قلبه احمقم رفته عاشق یه عوضی شده مامان از آسمون حال و روزم رو میبینی ببخشید که نتونستم آرزوت رو برآورده کنم
دفتر رو بستم به گوشیم نگاه کردم کی ساعت ۴ شد
همونجا روی تخت خوابم برد
برگشتم عمارت یکی از نگهبانا گفت : خانم میخواین باهاتون بیام داخل
گفتم : نه من خوبم چیزی شد بهتون خبر میدم
رفتم داخل و در رو بستم با غم به سالن اصلی عمارت نگاه میکردم اینجا عمارت بچگی هامه جایی که فقط ۱۰ سال توش خوشحال بودم فقط ۱۰ سال...
پدر و مادرم رفتن منم از اون موقع روحم باهاشون پر کشید کاش میتونستم جسمم رو هم ببرم پیش اونا شاید آنا راست میگه که با اینکه ۲۱ سالمه ولی مثل زنای ۵۰ سالم چون خیلی وقته روحم پیر شده از ۱۰ سالگی قلبم به زنجیر کشیده شده.
سعی میکردم بغض نکنم گریه نکنم خنده که خیلی وقت بود برام ممنوع شده بود ولی دیگه گریه چرا بعضی موقع به مغزم میزنه تمومش کنم این نفس کشیدن رو این تنهایی رو این درک نشدن رو این رها شدن رو ولی بازم جرأت نمیکنم .
با بی حالی رفتم طبقه بالا توی اتاق مامان و بابام جایی که ۱۱ سال پیش خالم درش رو قفل کرد و گفت بهش گل بدم دیگه نرم داخل اون اتاق من گلم رو خیلی وقته نشکستم اما الان میشکنم .
قفلش رو چرخوندم و بالاخره بازش کردم.. همیشه به نظافت چی میگفتم وقتایی که خونه نیستم اینجا رو تمیز کنه و دوباره درش رو قفل کنه .
چراغش رو روشن کردم که همه چیز برام نمایان شد
هنوز ادکلن مردانه بابام جلوی آینه بود ادکلنی که کم کم داشت رایحَش رو از دست میداد
لباسای مامانم که دیگه کم کم عطره تن مادرم داشت از روشون محو میشد
جلوی پنجره یه دفتر بود با کنجکاوی رفتم سمتش و برش داشتم نشستم روی تخت و بازش کردم توی اولین صفحه نوشته بود کیم میرا..اسمه مادرم بود
صفحه بعدیش رو باز کردم کلی نوشته بود توی دفتر
مامانم نوشته بود : الان خوشحالم چون کناره کسی هستم که برای اولین بار عاشقی رو باهاش تجربه کردم کسی که اولین مرده زندگیم بود شاید من اولین زن زندگیش نبودم اما خوشحالم چون دوسم داره برای خوشحالیم هرکاری میکنه برای مراقبت از من از زندگیش هم میگذره...
صفحه های آخر در مورد من بود برای همین با اشتیاق شروع کردم به خوندن نوشته بود : خدا یه هدیه بهمون داده یه دختر که مثل فرشته هست
آب دماغم رو بالا کشیدم و بقیش رو خوندم
امیدوارم بتونم اونو یه دختر قوی بزرگ کنم طوری تربیتش کنم که همیشه روی پاهای خودش وایسته امیدوارم عاشق کسی بشه که لایقه این همه زیبایی و مهربونیش باشه کسی مثل خودش باشه...
گفتم : آره جون خودم قلبه احمقم رفته عاشق یه عوضی شده مامان از آسمون حال و روزم رو میبینی ببخشید که نتونستم آرزوت رو برآورده کنم
دفتر رو بستم به گوشیم نگاه کردم کی ساعت ۴ شد
همونجا روی تخت خوابم برد
۱۱۰.۲k
۰۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.