روزی روزگاری عشق ... part 14 ... فصل 2
کلافه به در و دیوار نگاه میکرد
خسته شده بود
چند روزی بود نخوابیده بود
بعد از مدت ها تصمیم گرفت چشماشو رو هم بزاره و تو دنیای خوابش معلق بشه
همین طور که میگذشت چشماش داشت گرم میشد که صدای در رو شنید
خواست نادیدش بگیره که در محکم تر به صدا در اومد
بازم توجه ای نکرد که بازم صدای در اومد
تهیونگ : چخبرتونه تو این عمارت من نمیتونم دو دیقه تو آسایش باشم ؟ ... باید یکیتون بیاد برینه تو آرامشم؟ ... یکم بتمرگید ... خسته نشدین آنقدر ریدین تو خواب من ؟ * عصبی و عربده
... : ببخشید قربان
تهیونگ : چته ؟ * داد
یه پوشه پر از کاغذ را میگیره جلوش و میگه
... : اطلاعات رغیبتون
تهیونگ : الان به خاطر این آشغالا خواب منو بهم ریختی * عربده
... : نه قربان
تهیونگ : بدش به من و گمشو بیرون
... : قربان ... برای یه چیز دیگه ... این همه... اومدم... خدمتتون * ترسیده
تهیونگ : چی ؟ * داد
... : قربان اون خانم
تهیونگ : کی ؟ * عصبی
... : دختر چند سال پیش
تهیونگ : خب ؟* عصبی
... : امروز ... یه ربع پیش ... رفتن توی فروشگاه بزرگ میان شهر
تهیونگ : خبر به این مهمی رو نباید زود تر بگی ؟ * داد
... : اما ... قربان خودتون نداشتید توضیح بدم
تهیونگ : خفه میخوای بگی کار من اشتباه بوده ؟ * داد
... : نه قربان
تهیونگ : سریع ماشینو آماده کن خودم تنهایی میرم اونجا * داد
... : چشم
و با دو رفت بیرون
شاید جون میدونست اگه یکم دیگه بمونه کارش تموم میشده
...
لایک : ۱۱
کامنت : ۵
تا شب ساعت ۱۲ هم دو پارت دیگه میزارم
خسته شده بود
چند روزی بود نخوابیده بود
بعد از مدت ها تصمیم گرفت چشماشو رو هم بزاره و تو دنیای خوابش معلق بشه
همین طور که میگذشت چشماش داشت گرم میشد که صدای در رو شنید
خواست نادیدش بگیره که در محکم تر به صدا در اومد
بازم توجه ای نکرد که بازم صدای در اومد
تهیونگ : چخبرتونه تو این عمارت من نمیتونم دو دیقه تو آسایش باشم ؟ ... باید یکیتون بیاد برینه تو آرامشم؟ ... یکم بتمرگید ... خسته نشدین آنقدر ریدین تو خواب من ؟ * عصبی و عربده
... : ببخشید قربان
تهیونگ : چته ؟ * داد
یه پوشه پر از کاغذ را میگیره جلوش و میگه
... : اطلاعات رغیبتون
تهیونگ : الان به خاطر این آشغالا خواب منو بهم ریختی * عربده
... : نه قربان
تهیونگ : بدش به من و گمشو بیرون
... : قربان ... برای یه چیز دیگه ... این همه... اومدم... خدمتتون * ترسیده
تهیونگ : چی ؟ * داد
... : قربان اون خانم
تهیونگ : کی ؟ * عصبی
... : دختر چند سال پیش
تهیونگ : خب ؟* عصبی
... : امروز ... یه ربع پیش ... رفتن توی فروشگاه بزرگ میان شهر
تهیونگ : خبر به این مهمی رو نباید زود تر بگی ؟ * داد
... : اما ... قربان خودتون نداشتید توضیح بدم
تهیونگ : خفه میخوای بگی کار من اشتباه بوده ؟ * داد
... : نه قربان
تهیونگ : سریع ماشینو آماده کن خودم تنهایی میرم اونجا * داد
... : چشم
و با دو رفت بیرون
شاید جون میدونست اگه یکم دیگه بمونه کارش تموم میشده
...
لایک : ۱۱
کامنت : ۵
تا شب ساعت ۱۲ هم دو پارت دیگه میزارم
۶.۰k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.