رمان ماه من 🌙🙂
part 46
دیانا:
قلبم انقدر بوم بوم میکرد که روی اعصابم بود...
بالاخره در اتاق باز شد و ارسلان اومد تو...
نمیدونم صدای قلبم قطع شد یا من کر شدم...
کنار در ایستاده بود و داشت به یه بغض خاصی نگام میکرد
موهاش بهم ریخته بود
لباسش چروک شده بود
چشماش قرمز بود...
انگار ماه هاست نخوابیده...
دستامو بلند کردم سمتش که بالاخره به خودش اومد و نزدیک شد بهم دستم و گرفت با دستاش و یه بوسه عمیق روی دستم نشوند...
اشکام ریخت روی صورتم...
من:ارسلان....
ارسلان:جونم دورت بگردم میدونی چقدر نگران شدم ،دکترت گفت شاید وقتی بیدار شدی دیگه چیزی یادت نیاد من داشتم دیوونه میشدم با این فکرا دیانا...
من:مگه میشه تورو یادم بره خیاره من🥺🥒
ارسلان:اگه یادت میرفت چی؟
من:اونوقت از اول عاشقت میشدم و بازم بهت میگفتم خیار🥺😂
وقتی میخندیدم سرم درد میگرفت برا همین نیشم و بستم...
ارسلان:هنوز پا نشده داری اذیت میکنی؟
من:کیف میده اذیت کردنت...
خندید...
میشد برای خنده هاش بمیرم...
من:ارسلان...
ارسلان:هوم...
من:هوممممم؟
ارسلان:جیغ نزن جانم خب
من:گمشو قهرم اصلا...
ارسلان:تو منو حرص میدی من حرصت بدم چی میشه
با مشت زدم به بازوش...
من:عموم کو مهران چی الان منو دوباره میبرن؟
ارسلان:حرف زدم با عموت قراره خوب که شدی بیام خواستگاری بعدم دیگه مال خودم میشی
من:عموم قبول کرد مطمعانی؟
ارسلان:یه چیزایی گفتم که قبول کرد
من:چی گفتی مثلا؟
در اتاق باز شد دکتر اومد تو...
دکتر:بسه بسه آقای کاشی بفرمائید شما تا ما به خانم آرام بخش بزنیم و استراحت کنن...
من:خوبم به خدا نمیشه باشه؟
دکتر:وای بیخیال تورو خدا تا آخر عمر قراره تو دهنت باشه بزار دو دقیقه نفس بکشه 😂😐
چه دکتر باحالی بود...
خندیدم...
ارسلان شونه ایی بالا انداخت و رفت بیرون
من:یعنی تایید کرد از دستم بعدا خسته میشه😐
دکتر:زیاد حرص نخور فعلا بخواب😂
چشمامو تنگ کردم 😑
دارم برات جناب خیار کاشی😑
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
دیانا:
قلبم انقدر بوم بوم میکرد که روی اعصابم بود...
بالاخره در اتاق باز شد و ارسلان اومد تو...
نمیدونم صدای قلبم قطع شد یا من کر شدم...
کنار در ایستاده بود و داشت به یه بغض خاصی نگام میکرد
موهاش بهم ریخته بود
لباسش چروک شده بود
چشماش قرمز بود...
انگار ماه هاست نخوابیده...
دستامو بلند کردم سمتش که بالاخره به خودش اومد و نزدیک شد بهم دستم و گرفت با دستاش و یه بوسه عمیق روی دستم نشوند...
اشکام ریخت روی صورتم...
من:ارسلان....
ارسلان:جونم دورت بگردم میدونی چقدر نگران شدم ،دکترت گفت شاید وقتی بیدار شدی دیگه چیزی یادت نیاد من داشتم دیوونه میشدم با این فکرا دیانا...
من:مگه میشه تورو یادم بره خیاره من🥺🥒
ارسلان:اگه یادت میرفت چی؟
من:اونوقت از اول عاشقت میشدم و بازم بهت میگفتم خیار🥺😂
وقتی میخندیدم سرم درد میگرفت برا همین نیشم و بستم...
ارسلان:هنوز پا نشده داری اذیت میکنی؟
من:کیف میده اذیت کردنت...
خندید...
میشد برای خنده هاش بمیرم...
من:ارسلان...
ارسلان:هوم...
من:هوممممم؟
ارسلان:جیغ نزن جانم خب
من:گمشو قهرم اصلا...
ارسلان:تو منو حرص میدی من حرصت بدم چی میشه
با مشت زدم به بازوش...
من:عموم کو مهران چی الان منو دوباره میبرن؟
ارسلان:حرف زدم با عموت قراره خوب که شدی بیام خواستگاری بعدم دیگه مال خودم میشی
من:عموم قبول کرد مطمعانی؟
ارسلان:یه چیزایی گفتم که قبول کرد
من:چی گفتی مثلا؟
در اتاق باز شد دکتر اومد تو...
دکتر:بسه بسه آقای کاشی بفرمائید شما تا ما به خانم آرام بخش بزنیم و استراحت کنن...
من:خوبم به خدا نمیشه باشه؟
دکتر:وای بیخیال تورو خدا تا آخر عمر قراره تو دهنت باشه بزار دو دقیقه نفس بکشه 😂😐
چه دکتر باحالی بود...
خندیدم...
ارسلان شونه ایی بالا انداخت و رفت بیرون
من:یعنی تایید کرد از دستم بعدا خسته میشه😐
دکتر:زیاد حرص نخور فعلا بخواب😂
چشمامو تنگ کردم 😑
دارم برات جناب خیار کاشی😑
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۲۸.۰k
۰۳ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.