قسمت 11
قسمت 11
از پارس یه سگ نمیترسیدم اما اینبار محیط اطرافو تاریکی باعث شد بود خیلی ترسو شم!
با حلقه شدن دستای اشوان دورم تازه موقعیتمو یادم اومد سرم روی سینه ی اشوان بود قلبم داشت تند
تند میزد !
_ فسقلیه ترسو!
چقدر اغوشش گرم بود چقدر برای من این اغوش امن بود !
_ اشوان میشه بریم!؟؟
با لحن شیطونو خاصی جواب داد :
_ نه!
عاجزانه گفتم:
_ خواهش میکنم!
باز با همون لحن گفت :
_ نوچ نمیشه کار دارم!
بعد همونجور که تو اغوشش بودم راه افتاد به سمته همون ویلای متروکه! از قبل ترسم کمتر شده بود
شاید بخاطر وجود امنیتی بود که تو اغوشش داشتم! در ورودی ویلا رو باز کردو وارد ساختمون شدیم
سعی کردم اطرافمو زیر نظر بگیرم ! برعکس نمای ساختمون داخلش خیلی قشنگ بود ... همه چیز خیلی
شیکو مدرن چیده شده بود و هیچ شباهتی به اون خونه ی ارواحی که فکر میکردم نداشت!
با احساس امنیتی که پیدا کردم از اغوشش اشوان بیرون اومدمو باز به اطرافم نگاه کردم ...
_ فراموش نکن واسه چی اووردمت اینجا!
با ترس به سمتش برگشتمو مظلومانه گفتم:
_ این خیلی نامردیه من معذرت خواهی کردم ولی تو همش دوست داری تلافی کنی!
دستاشو تو جیبه شلوار اسپرتش کردو گفت :
_ بهت قبلا گفته بودم اذیت کنی من دو برابرشو سرت میارم! نگفته بودم؟؟
زل زدم توی چشماشو با حرص گفتم :
_ اون فقط یه شوخی بود! درضمن تو خودت باعث شدی اون کارو بکنم!
ابروهاشو بالا بردو با همون حالت قدم به قدم بهم نزدیک شد ! با هر قدم اون به جلو من یه قدم به عقب میرفتم
تا اینکه کاملا به دیوار چسبیدم اونم دقیقا روبه روم ایستاد ...
_ خوب بیشتر از خودت دفاع کن خانوم کوچولو!
با پررویی گفتم :
_ فعلا چیزی یادم نمیاد یادم اومد اضافه میکنم!
یکی از دستاشو بالای سرم به دیوار تکیه داد ... احساس میکردم در برابر قد و هیکلش شبیه یه جوجه بی پناهم!
_ نه کم کم داره ازت خوشم میاد!
گنگ نگاهش کردم که با همون لحن مرموزش ادامه داد:
_ از چه کلمه ی بدت میومد؟؟؟ ... اوممممم یادم اومد "عشق من"!
یکم سرشو پایین تر اووردو با لحن خاصی گفت:
_ چطوره بگم ... تو عشق منی!؟
قلبم فرو ریخت ... نابود شدم ... اون داشت نابودم میکرد ... این نامردیه من یه دخترم ...با احساسات خاص ..
اون هیچ علاقه ای بهم نداشتو داشت با این حرفاش منو اذیت میکرد ... ای کاش واقعی بود این احساسش ...
ای کاش ...
_ خوشت اومد؟!؟
سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم ! باز با نگاهش تمامه وجودمو سوزوند ...
_ چرا عشقم؟؟؟
سرمو پایین انداختم نمیتونستم اون جو تحمل کنم ... احساس خفگی میکردم !
_ نبینم عشق من خجالت بکشه!!
با صدای پوزخندش سرمو بالا اووردم ... نگاهش توی نگاه اشک بارم گره خورد ... دقیق تر شد رو ی صورتم ..
_ گریت واسه چیه الان!؟
خیلی ناخداگاه زدم زیر گریه ! این بار با صدا ! متعجب از حالتم گفت :
_ میگم چته؟؟؟ چرا گریه میکنی؟!
با صدای لرزونو تقریبا بلندی گفتم :
_ از اذیت کردنه من لذت میبری ؟؟ ... از این که خوردم کنی خوشحال میشی ؟؟ مگه من چیکار کردم با تو!
چرا دوست داری عذاب بکشم؟! میدونم من فقط یه خون بسم ... ندارم انتظاری ازت ولی .. ولی حداقل
اینجوری ازارم نده! لعنتی احساساته یه دختر همه چیز اونه! چرا شما ها دوست دارید با احساساته ما بازی
کنید .... چرا همیشه به ما به چشه یه عروسکه خیمه شب بازی نگاه میکنید ....
*دست خودم نبود حرفایی که میزدم اما از ته قلبم جریان میگرفت ...
_به اندازه کافی زجر کشیدم .... مگه من چند سلامه ؟؟؟؟ از ازار دادن یه دختر مثل من لذت میبری!! ؟؟
روی زمین نشستمو با ناله ادامه دادم :
_ اخه من به غیر تو که مثلا شوهرمی کیو توی این دنیا دارم لعنتی !؟!؟ کیو؟؟!؟
دستامو روی صورتم گذاشتمو برای اولین بار توی زندگیم با صدای بلند گریه کردم .... سبک شدم از حرفایی که
چند سال توی قلبم سنگینی میکرد .... سبک شدم ... اما خسته بودم ... خسته ...
از بین انگشتام دیدمش ، دیدمش که کنارم زانو زد و بعد خیلی اروم دستامو از صورتم جدا کرد ... با چشمای
جذابش زل زد توی چشمای اشکبارم ... خوب نمیدیدم اما توی همون حالت تاری میتونستم بفهمم که چهرش
عصبی نیست ! با کشیده شدن انگشتای داغش روی گونه ی سردم مو به تنم سیخ شد ... متعجب بهش نگاه میکردم
اما اون به کار خودش ادامه دادو تمام اشکامو پاک کرد !
_ اونجوری زل نزن به من!
با این حرفش سرمو پایین انداختم که دوباره صداش یچید تو سرم ..
_ تو این همه اشکو از کجا میاری اخه دختر؟!؟
سرمو بالا اووردمو یکم نگاهش کردم ! که دوباره با یه لبخند ادامه داد:
_ خسته نمیشی انقدر ابغوره میگیری؟؟؟
بی توجه به حرفش با صدای غمگینی گفتم :
_ اشوان ؟
باز لبخند زدو گفت :
_ چه عجب خانوم زبون باز کرد !
مکث کرد و ادامه داد:
_ بگو کوچولو گوشم با توا
از پارس یه سگ نمیترسیدم اما اینبار محیط اطرافو تاریکی باعث شد بود خیلی ترسو شم!
با حلقه شدن دستای اشوان دورم تازه موقعیتمو یادم اومد سرم روی سینه ی اشوان بود قلبم داشت تند
تند میزد !
_ فسقلیه ترسو!
چقدر اغوشش گرم بود چقدر برای من این اغوش امن بود !
_ اشوان میشه بریم!؟؟
با لحن شیطونو خاصی جواب داد :
_ نه!
عاجزانه گفتم:
_ خواهش میکنم!
باز با همون لحن گفت :
_ نوچ نمیشه کار دارم!
بعد همونجور که تو اغوشش بودم راه افتاد به سمته همون ویلای متروکه! از قبل ترسم کمتر شده بود
شاید بخاطر وجود امنیتی بود که تو اغوشش داشتم! در ورودی ویلا رو باز کردو وارد ساختمون شدیم
سعی کردم اطرافمو زیر نظر بگیرم ! برعکس نمای ساختمون داخلش خیلی قشنگ بود ... همه چیز خیلی
شیکو مدرن چیده شده بود و هیچ شباهتی به اون خونه ی ارواحی که فکر میکردم نداشت!
با احساس امنیتی که پیدا کردم از اغوشش اشوان بیرون اومدمو باز به اطرافم نگاه کردم ...
_ فراموش نکن واسه چی اووردمت اینجا!
با ترس به سمتش برگشتمو مظلومانه گفتم:
_ این خیلی نامردیه من معذرت خواهی کردم ولی تو همش دوست داری تلافی کنی!
دستاشو تو جیبه شلوار اسپرتش کردو گفت :
_ بهت قبلا گفته بودم اذیت کنی من دو برابرشو سرت میارم! نگفته بودم؟؟
زل زدم توی چشماشو با حرص گفتم :
_ اون فقط یه شوخی بود! درضمن تو خودت باعث شدی اون کارو بکنم!
ابروهاشو بالا بردو با همون حالت قدم به قدم بهم نزدیک شد ! با هر قدم اون به جلو من یه قدم به عقب میرفتم
تا اینکه کاملا به دیوار چسبیدم اونم دقیقا روبه روم ایستاد ...
_ خوب بیشتر از خودت دفاع کن خانوم کوچولو!
با پررویی گفتم :
_ فعلا چیزی یادم نمیاد یادم اومد اضافه میکنم!
یکی از دستاشو بالای سرم به دیوار تکیه داد ... احساس میکردم در برابر قد و هیکلش شبیه یه جوجه بی پناهم!
_ نه کم کم داره ازت خوشم میاد!
گنگ نگاهش کردم که با همون لحن مرموزش ادامه داد:
_ از چه کلمه ی بدت میومد؟؟؟ ... اوممممم یادم اومد "عشق من"!
یکم سرشو پایین تر اووردو با لحن خاصی گفت:
_ چطوره بگم ... تو عشق منی!؟
قلبم فرو ریخت ... نابود شدم ... اون داشت نابودم میکرد ... این نامردیه من یه دخترم ...با احساسات خاص ..
اون هیچ علاقه ای بهم نداشتو داشت با این حرفاش منو اذیت میکرد ... ای کاش واقعی بود این احساسش ...
ای کاش ...
_ خوشت اومد؟!؟
سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم ! باز با نگاهش تمامه وجودمو سوزوند ...
_ چرا عشقم؟؟؟
سرمو پایین انداختم نمیتونستم اون جو تحمل کنم ... احساس خفگی میکردم !
_ نبینم عشق من خجالت بکشه!!
با صدای پوزخندش سرمو بالا اووردم ... نگاهش توی نگاه اشک بارم گره خورد ... دقیق تر شد رو ی صورتم ..
_ گریت واسه چیه الان!؟
خیلی ناخداگاه زدم زیر گریه ! این بار با صدا ! متعجب از حالتم گفت :
_ میگم چته؟؟؟ چرا گریه میکنی؟!
با صدای لرزونو تقریبا بلندی گفتم :
_ از اذیت کردنه من لذت میبری ؟؟ ... از این که خوردم کنی خوشحال میشی ؟؟ مگه من چیکار کردم با تو!
چرا دوست داری عذاب بکشم؟! میدونم من فقط یه خون بسم ... ندارم انتظاری ازت ولی .. ولی حداقل
اینجوری ازارم نده! لعنتی احساساته یه دختر همه چیز اونه! چرا شما ها دوست دارید با احساساته ما بازی
کنید .... چرا همیشه به ما به چشه یه عروسکه خیمه شب بازی نگاه میکنید ....
*دست خودم نبود حرفایی که میزدم اما از ته قلبم جریان میگرفت ...
_به اندازه کافی زجر کشیدم .... مگه من چند سلامه ؟؟؟؟ از ازار دادن یه دختر مثل من لذت میبری!! ؟؟
روی زمین نشستمو با ناله ادامه دادم :
_ اخه من به غیر تو که مثلا شوهرمی کیو توی این دنیا دارم لعنتی !؟!؟ کیو؟؟!؟
دستامو روی صورتم گذاشتمو برای اولین بار توی زندگیم با صدای بلند گریه کردم .... سبک شدم از حرفایی که
چند سال توی قلبم سنگینی میکرد .... سبک شدم ... اما خسته بودم ... خسته ...
از بین انگشتام دیدمش ، دیدمش که کنارم زانو زد و بعد خیلی اروم دستامو از صورتم جدا کرد ... با چشمای
جذابش زل زد توی چشمای اشکبارم ... خوب نمیدیدم اما توی همون حالت تاری میتونستم بفهمم که چهرش
عصبی نیست ! با کشیده شدن انگشتای داغش روی گونه ی سردم مو به تنم سیخ شد ... متعجب بهش نگاه میکردم
اما اون به کار خودش ادامه دادو تمام اشکامو پاک کرد !
_ اونجوری زل نزن به من!
با این حرفش سرمو پایین انداختم که دوباره صداش یچید تو سرم ..
_ تو این همه اشکو از کجا میاری اخه دختر؟!؟
سرمو بالا اووردمو یکم نگاهش کردم ! که دوباره با یه لبخند ادامه داد:
_ خسته نمیشی انقدر ابغوره میگیری؟؟؟
بی توجه به حرفش با صدای غمگینی گفتم :
_ اشوان ؟
باز لبخند زدو گفت :
_ چه عجب خانوم زبون باز کرد !
مکث کرد و ادامه داد:
_ بگو کوچولو گوشم با توا
۸۲.۳k
۰۸ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.