پادشاه تاریکی پارت 30 (اخر)
با عشفم ک حرف میزدم متقاعدش کردم ک باهم رل بزنیم
اونم منو دوس داشت
میدونستم
همونجا بهم اعتراف کرد
جواب تمام زحمتامو گرفتم
نذرام جواب داد
کلاسایی ک میزاشتم جواب داد
حالا دیگه من ی ادم خوشبخت بودم
عشقمو داشتم
اجیمو داشتم
نزدیکای تولد امام حسن(ع) بود
تقریبا هرکی زیاد به اهل بیت علاقه داشته باشه
با یکدوم از چهارده معصوم بیشتر اوکیه
بیشتر انس داره
من با امام حسن خیلی انس داشتم
و روز شماری میکردم تا روز تولدش
رگز تولدش قرار بود بریم محفل قرانی
که تو ورزشگاه ازادی بود
صبح ک بیدار شدیم
یکن بابا مامانم غر زدن ک فلانه بیساره
اما من قانع نشدم
به زور رفتیم
بابام نیومد
با داداشم و مامانم رفتم
تو اتوبوس هندزفری گزاشتم و با دخترخالم حرف میزدم
اونا روز تولد امام حسن شله زرد داشتن
صحبتم تموم شد و یکم سر مامانم غر زدم چون اتوبوسه راه نمیرفت ک 20 دیقه دیر رسیدیم
مجبور سدیم بالای بالا بشینیم هیچی دیده نمیشد
اونجا پرچم پخش میکردم یه دونه امام حسنشو گرفتم و با جون و دل میچرخوندم
لا به لاش گریه هم میکردم
کلی برنامه داشتن
بادکنک
کلی کبوتر رها کردن
کلی اتیش بازی و...
کلی سرود و قرآن
خلاصه تموم شد
افطاری هامونو برداشتیم و اومدیم سوار اتوبوس شدیم راه افتادیم به سمت خونه
سر میدون شهرمون پیاده شدیم و بابام اومد دنبالمون
رفتیم خونه و دیگه اتفاقات خاصی نیفتاد
شبای قدر بود عشقمم اومده بود
من تو قسمت زنونه نشسته بودم
من سیستم و جوشن کبیر رو مدیریت میکردم
سیستم تو زنا بود
عشفم زیر پام نشسته بود
و اینکه متین اینا هم نبودن راحت بودم
تو قرآن وقتی به امام رضا رسید ی نماهنگ پلی کردیم و مل مجلش رف رو هوا
همینطوری چند شب گذشت
سیزده بدر هم ک من از اول گفته بودم به احترام امام علی نمیرم جایی
توبد داداشم بود
عروس داییم که میشه خواهر متین
هم تولدش همون روز بود
دوتایی گرفتیم
متین اینا هم بودن
کلا هیچ جا منو ول نمکنه
امشب هم رد شد و کم کم اذیتای مهان داشت شروع میشد
به التماس افتاده بود
منم دکمشو زدم و به زندگیم ادامه دادم
حالا من مونده بودم
یه زندگی عالی
خواهر عالی
عشقم عالی
از زندگیم لذت میبردم
امیدوارم بتونم باز هم زندگی خوبی داشته باشم
این گزیده ای از زندگی من بود
(16 سال)
برای همتون ارزوی خوشی میکنم
امیدوارم خوشتون اومده باشه
اگه موافقت بشه داستان های دیگه ای مینویسم
اما این داستان واقعی و از زندگی خودم بود
یا حق🤍🌙
اونم منو دوس داشت
میدونستم
همونجا بهم اعتراف کرد
جواب تمام زحمتامو گرفتم
نذرام جواب داد
کلاسایی ک میزاشتم جواب داد
حالا دیگه من ی ادم خوشبخت بودم
عشقمو داشتم
اجیمو داشتم
نزدیکای تولد امام حسن(ع) بود
تقریبا هرکی زیاد به اهل بیت علاقه داشته باشه
با یکدوم از چهارده معصوم بیشتر اوکیه
بیشتر انس داره
من با امام حسن خیلی انس داشتم
و روز شماری میکردم تا روز تولدش
رگز تولدش قرار بود بریم محفل قرانی
که تو ورزشگاه ازادی بود
صبح ک بیدار شدیم
یکن بابا مامانم غر زدن ک فلانه بیساره
اما من قانع نشدم
به زور رفتیم
بابام نیومد
با داداشم و مامانم رفتم
تو اتوبوس هندزفری گزاشتم و با دخترخالم حرف میزدم
اونا روز تولد امام حسن شله زرد داشتن
صحبتم تموم شد و یکم سر مامانم غر زدم چون اتوبوسه راه نمیرفت ک 20 دیقه دیر رسیدیم
مجبور سدیم بالای بالا بشینیم هیچی دیده نمیشد
اونجا پرچم پخش میکردم یه دونه امام حسنشو گرفتم و با جون و دل میچرخوندم
لا به لاش گریه هم میکردم
کلی برنامه داشتن
بادکنک
کلی کبوتر رها کردن
کلی اتیش بازی و...
کلی سرود و قرآن
خلاصه تموم شد
افطاری هامونو برداشتیم و اومدیم سوار اتوبوس شدیم راه افتادیم به سمت خونه
سر میدون شهرمون پیاده شدیم و بابام اومد دنبالمون
رفتیم خونه و دیگه اتفاقات خاصی نیفتاد
شبای قدر بود عشقمم اومده بود
من تو قسمت زنونه نشسته بودم
من سیستم و جوشن کبیر رو مدیریت میکردم
سیستم تو زنا بود
عشفم زیر پام نشسته بود
و اینکه متین اینا هم نبودن راحت بودم
تو قرآن وقتی به امام رضا رسید ی نماهنگ پلی کردیم و مل مجلش رف رو هوا
همینطوری چند شب گذشت
سیزده بدر هم ک من از اول گفته بودم به احترام امام علی نمیرم جایی
توبد داداشم بود
عروس داییم که میشه خواهر متین
هم تولدش همون روز بود
دوتایی گرفتیم
متین اینا هم بودن
کلا هیچ جا منو ول نمکنه
امشب هم رد شد و کم کم اذیتای مهان داشت شروع میشد
به التماس افتاده بود
منم دکمشو زدم و به زندگیم ادامه دادم
حالا من مونده بودم
یه زندگی عالی
خواهر عالی
عشقم عالی
از زندگیم لذت میبردم
امیدوارم بتونم باز هم زندگی خوبی داشته باشم
این گزیده ای از زندگی من بود
(16 سال)
برای همتون ارزوی خوشی میکنم
امیدوارم خوشتون اومده باشه
اگه موافقت بشه داستان های دیگه ای مینویسم
اما این داستان واقعی و از زندگی خودم بود
یا حق🤍🌙
۴.۰k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.