کافه پروکوپ فصل دوم/پارت ۵
اسلایدها: ماتیاس، ژانت.
ماتیاس: این زندگی انتخاب خودته ژانت عزیز! تو منو سالهاست میشناسی... میدونستی زود خسته میشم و دلزده... با این وجود بازم منو انتخاب کردی و تهیونگ رو کنار گذاشتی... میدونی چرا؟ چون توام از جنس منی... عین من زود دلزده میشی...آدما برات بازیچه ن... تهیونگ زیادی بهت محبت داشت... ظرفیتشو نداشتی... راس میگن محبت زیاد دل آدمو میزنه... البته اگر عشق دو نفررو تو کفه ترازو بزاریم هرگز برابر نمیشه... همیشه یکی از اون یکی سنگین تره... عشق تهیونگ تو کفه سنگین تر بود...لایقش نبودی
ژانت: تو از طرف خودت حرف بزن که از همه بدتری... اسم تهیونگم نیار... توی عوضی اونو ازم گرفتی چون حسادت میکردی... حالا یه دقیقم نمیخوام تحملت کنم... از خونه من برو بیرون... وگرنه زنگ میزنم به پلیس... برو همونجا که بودی...
از زبان ژانت:
ماتیاس با حرفاش شدیدا حرصم میداد... خیلی عصبی بودم... انگار خودش پیش بینی میکرد بلاخره خیانتشو میفهمم... پوزخندی بهم زد و گفت: باشه... میرم اونجا که تا نیم ساعت پیش بودم... ولی تو فک نکن همه چی تموم شده
ژانت: گمشو عوضی....کلیداتم بزار رو میز و برو...
ماتیاس کلیدامو انداخت رو میز و رفت... درو از پشت قفل کردم و پشت در نشستم... تا میتونستم گریه کردم که سبک بشم... همه زندگیم تباه شد...
چند روز بعد....
از زبان کاترین:
بلیط کنسرت بی تی اس خریده بودم... نمیدونستم حتی باید از کجا شروع کنم... همینطوری داشتم بی برنامه میرفتم اونجا... فقط میخواستم ببینم میشه جونگکوک رو ببینم یا نه... اصن روم میشه ببینمش یا برمیگردم... ولی از قبل به قصد سه ماه مسافرت برنامه ریزی کرده بودم... تا سه ماه آینده همه کارام رو به راهه... فقط نمیدونم که زودتر از این موعد برمیگردم یا نه...
دو روز قبل از کنسرت به سئول پرواز کردم... توی هواپیما صدای آدمایی که نزدیکم نشسته بودن و با هم پچ پچ میکردن رو میشنیدم... دختر پسرای نوجوون و جوون که درباره بی تی اس حرف میزدن و میگفتن طرفدار کدومشونن... منم همیشه راجع به شهرت زیادشون شنیده بودم... ولی خیلی دقت نکرده بودم... روزیکه بلیط گرفتم، خیلی سریع بلیطا تموم شد... البته من به منیجرم سفارش کردم که حتما یه بلیط ردیف جلو برام بخره... برای همین به محض باز شدن سایت اینکارو کرد اما بهت زده برام تعریف میکرد که زیر ۵ دقیقه سایت بسته شده و بلیطا تموم شدن... تو ذهنم از خودم پرسیدم: یعنی جونگکوک با وجود این همه طرفدار و شلوغ بودن دور و برش اصن منو به خاطر میاره؟ یا اگه بیاره هم بهم کوچیکترین اهمیتی میده؟ ... وقتی داشتم با خودم از این فکرا میکردم وجدانم از خواب بیدار شد و خودمو محاکمه کرد... به این نتیجه رسیدم که هر رفتاری باهام داشته باشه حقمه... فقط امیدوارم منو ببخشه... تا نبخشه دست نمیکشم...
بلاخره بعد از چند ساعت توی فرودگاه اینچئون هواپیما به زمین نشست... وقتی همگی پیاده شدیم و داشتیم از فرودگاه بیرون میرفتیم کلی آدم رو بیرون دیدم که مشتاقانه منتظرن و یه عالمه بنر و کاغذای بزرگ دستشونه... کلی هم پلیس و بادیگارد جلوشون ایستاده بودن... روی کاغذای دستشون اسم لیسا نوشته شده بود... از سر و صداشون فهمیدم که منتظر اومدن لیسا هستن... همون دختر زیبایی که عضو گروه بلک پینکه... از فرودگاه بیرون رفتم... و بعد از گرفتن یه ماشین به طرف سئول راه افتادم
ماتیاس: این زندگی انتخاب خودته ژانت عزیز! تو منو سالهاست میشناسی... میدونستی زود خسته میشم و دلزده... با این وجود بازم منو انتخاب کردی و تهیونگ رو کنار گذاشتی... میدونی چرا؟ چون توام از جنس منی... عین من زود دلزده میشی...آدما برات بازیچه ن... تهیونگ زیادی بهت محبت داشت... ظرفیتشو نداشتی... راس میگن محبت زیاد دل آدمو میزنه... البته اگر عشق دو نفررو تو کفه ترازو بزاریم هرگز برابر نمیشه... همیشه یکی از اون یکی سنگین تره... عشق تهیونگ تو کفه سنگین تر بود...لایقش نبودی
ژانت: تو از طرف خودت حرف بزن که از همه بدتری... اسم تهیونگم نیار... توی عوضی اونو ازم گرفتی چون حسادت میکردی... حالا یه دقیقم نمیخوام تحملت کنم... از خونه من برو بیرون... وگرنه زنگ میزنم به پلیس... برو همونجا که بودی...
از زبان ژانت:
ماتیاس با حرفاش شدیدا حرصم میداد... خیلی عصبی بودم... انگار خودش پیش بینی میکرد بلاخره خیانتشو میفهمم... پوزخندی بهم زد و گفت: باشه... میرم اونجا که تا نیم ساعت پیش بودم... ولی تو فک نکن همه چی تموم شده
ژانت: گمشو عوضی....کلیداتم بزار رو میز و برو...
ماتیاس کلیدامو انداخت رو میز و رفت... درو از پشت قفل کردم و پشت در نشستم... تا میتونستم گریه کردم که سبک بشم... همه زندگیم تباه شد...
چند روز بعد....
از زبان کاترین:
بلیط کنسرت بی تی اس خریده بودم... نمیدونستم حتی باید از کجا شروع کنم... همینطوری داشتم بی برنامه میرفتم اونجا... فقط میخواستم ببینم میشه جونگکوک رو ببینم یا نه... اصن روم میشه ببینمش یا برمیگردم... ولی از قبل به قصد سه ماه مسافرت برنامه ریزی کرده بودم... تا سه ماه آینده همه کارام رو به راهه... فقط نمیدونم که زودتر از این موعد برمیگردم یا نه...
دو روز قبل از کنسرت به سئول پرواز کردم... توی هواپیما صدای آدمایی که نزدیکم نشسته بودن و با هم پچ پچ میکردن رو میشنیدم... دختر پسرای نوجوون و جوون که درباره بی تی اس حرف میزدن و میگفتن طرفدار کدومشونن... منم همیشه راجع به شهرت زیادشون شنیده بودم... ولی خیلی دقت نکرده بودم... روزیکه بلیط گرفتم، خیلی سریع بلیطا تموم شد... البته من به منیجرم سفارش کردم که حتما یه بلیط ردیف جلو برام بخره... برای همین به محض باز شدن سایت اینکارو کرد اما بهت زده برام تعریف میکرد که زیر ۵ دقیقه سایت بسته شده و بلیطا تموم شدن... تو ذهنم از خودم پرسیدم: یعنی جونگکوک با وجود این همه طرفدار و شلوغ بودن دور و برش اصن منو به خاطر میاره؟ یا اگه بیاره هم بهم کوچیکترین اهمیتی میده؟ ... وقتی داشتم با خودم از این فکرا میکردم وجدانم از خواب بیدار شد و خودمو محاکمه کرد... به این نتیجه رسیدم که هر رفتاری باهام داشته باشه حقمه... فقط امیدوارم منو ببخشه... تا نبخشه دست نمیکشم...
بلاخره بعد از چند ساعت توی فرودگاه اینچئون هواپیما به زمین نشست... وقتی همگی پیاده شدیم و داشتیم از فرودگاه بیرون میرفتیم کلی آدم رو بیرون دیدم که مشتاقانه منتظرن و یه عالمه بنر و کاغذای بزرگ دستشونه... کلی هم پلیس و بادیگارد جلوشون ایستاده بودن... روی کاغذای دستشون اسم لیسا نوشته شده بود... از سر و صداشون فهمیدم که منتظر اومدن لیسا هستن... همون دختر زیبایی که عضو گروه بلک پینکه... از فرودگاه بیرون رفتم... و بعد از گرفتن یه ماشین به طرف سئول راه افتادم
۱۲.۵k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.