PΛЯƬ18
داخل عمار شدیم و جیمین ماشین رو داخل عمارت پارک کرد وقتی پیاده شدم از ماشین اقای شب رو کنار بوته ها روی زمین دیدم که خوابیده
با ذوق رفتم طرفش و نازش کردم
احتمالا منو یادش رفته
بیدار شد و تا منو دید به میو میو افتاد
بدون اینکه برام مهم باشه لباسم کثیف میشه نشستم روی زمین و گذاشتمش روی دامنم
جیمین اومد طرفم و گفت:هی بلند شو بیا بریم
گفتم:تو برو من میخوام یذره پیش این بمونم
گفت:اگه مریض باشه چی؟
بهش نگاه کردم و گفتم:حیوونا هیچوقت نمیتونن ادمارو مریض کنن اون ادما هستند که بقیه و حتی حیوونارو مریض میکنن
منظورمو فهمید و روشو برگردوند و رفت
بعد از 5 دقیقه منم اقای شب که اروم خوابیده بود روی پامو برداشتم و گذاشتمش روی زمین
بلند شدم و رفتم داخل عمارت
همه بودن و خیلی شلوغ بود با همه احوال پرسی کردم و بعد روپوشمو دراوردم و دادم به یکی از خدمت کارا تا اویزون کنه
دنبال جیهوپ گشتم چون خیلی دلتنگش شده بودم
بعد از گشتن پیداش کردم و بغلش کردم
گفتم:اوپااا بعد از اینکه ازدواج کردم نباید بیای یه سر بهم بزنی؟
از بغلم اومد بیرون وگفت:اونی نمیدونم میدونی یا نه ولی توی خانواده های سلطنتی وقتی کسی ازدواج میکنه نه اون باید به دین خانوادش بیاد نه خانوادش به دیدن اون فقط در صورتی این اتفاق میوفته که مهمونی چی چیزی برگزار بشه
پس جیمین راست میگفت
گفتم:اره این قوانین مزخرف رو میدونم
وقتی همه سرشون گرم به خودشون بود رفتم اشپز خونه تا سری به خدمتکارا بزنم
رفتم اونجا و باهمه سلام و احوال پرسی کردم
رسیدم به اجوما و بغلش کردم اون از یک مادر هم برای منن وفادار تر و دلسوز تر بود
گفت:دخترم...حالت خوبه؟
اشک توی چشمام جمع شده بود
گفتم:حال من خوبه شما خوبید ؟همه چی رو به راهه؟
گفت:همه چی خوبه دخترم از وقتی رفتی خونه خیلی سوت و کور شده
گفتم:منم خودم وقتی اینجا بودم خوشحال تر بودم
گفت:شوهرت بهت سخت که نمیگیره ها؟
گفتم:ولش کن اجوما
از بغلش اومدم بیرون و یه بوس روی گونش زدم
گفتم:کمکی چیزی نمیخواین؟
گفت:نه دخترم تو برو پیش مهمونا
بغل اخر رو کردم و رفتم بیرون از اشپزخونه
.....
وقتی مهمونا رفتن
فقط خانواده من بودن با خانواده جیمین
همینجور نشسته بودیم تا بعد من به جیمین اشاره کردم که بریم
(از دید جیمین )
نشسه بودیم روی صندلی ها تا اینکه ا/ت به من اشاره کرد که بریم
باهم دیگه بلند شدیم
ا/ت گفت:خب دیگه دیر وقته ما بریم دیگه
ادامه داد:خانم لی اگه میشه روپوش منو بدید که من بر....
که عمو (بابای ا/ت)پرید وسط حرفش وگفت: بشینید باهاتون کار دارم
دوباره نشستیم و عمو ادامه داد:من سن زیادی دارم و نمیدونم چقدر دیگه عمر میکنم(باقیافه جدی)
ا/ت گفت:نفرمایید پدر امیدوارم که 120 سال عمر کنید
عمو گفت:من که معلوم نیست چقدر عمر میکنم ولی شما جوون ها عمر زیادی رو پیش رو دارید
ادامه داد:شما الان نزدیک 3 ماهه ازدواج کردید نمیخواید بچه دار شید؟
من میخوام قبل از مرگم نوه ام رو ببینم
من خودم عاشق بچه بودم اما مطمئنم ا/ت نمیخواد که بچه دار شه
ا/ت با تعجب گفت:چییییی؟
نگاه کردم به ا/ت که سرخ شده بود
خنده ای روی لبام نشست یعنی خجالت میکشه؟
بعدش من گفتم:حتما عمو جان شما که ایشالا سال های زیادی رو در کنار ما دارین ولی ما بهتون قول میدیم که در کمترین زمان ممکن بچه دار شیم
قیافه ا/ت رو دیدم که از عصبانیت داشت منفجر میشد
کنار هم روی صندلی های تک نفره نشسته بودیم
اروم زیر لب گفت:شما از طرف خودت حرف بزن باشه؟رفتیم خونه بچه رو بهت یاد میدم
عمو گفت:خوبه پس سیع تر اقدام کنید
بعدش بلند شدیم که بریم خونه
رفتیم سوار ماشین شدیم
و رفتیم سمت خونه توی راه هیچی نگفت اما من منتظر یک دعوایی از طرف ا/ت بودم
ا/ت تا رسیدیم داخل خونه کیفشو محکم بهم زد یه مشت بهم زد و گفت:در کمترین زمان ممکن بچه دار شیم (داره اداشو در میاره)
ها منم حتما منم از تو بچه دار میشم
خندیدم و گفتم:چیه ا/ت؟ از بچه ها بدت میاد؟
گفت:نه جیمین از بچه ها بدم نمیاد اتفاقا خیلی هم دوسشون دارم
گفتم:پس مشکل چیه؟
گفت:از مراحل حامله شدن با تورو دوست ندارم اوکی؟
خندیدم و گفتم:همه از خداشونه با من بخوابن اون وقت تو بدت میاد؟
گفت:من با اونا فرق دارم برو باهمونا بچتو بساز بعد برو نشون بده بگو بچه منو ا/تس برو دیگه
گفتم:من بچمو از تو میخوام
فهمیدم خوشش اومده اما به روی خوش نمیاره
گفت:یاااا ولی من اصلا بچه نمیخوام سنمم کمه
بعد رفت بالا توی اتاق لباس و درو بست
(از دید ا/ت)
با ذوق رفتم طرفش و نازش کردم
احتمالا منو یادش رفته
بیدار شد و تا منو دید به میو میو افتاد
بدون اینکه برام مهم باشه لباسم کثیف میشه نشستم روی زمین و گذاشتمش روی دامنم
جیمین اومد طرفم و گفت:هی بلند شو بیا بریم
گفتم:تو برو من میخوام یذره پیش این بمونم
گفت:اگه مریض باشه چی؟
بهش نگاه کردم و گفتم:حیوونا هیچوقت نمیتونن ادمارو مریض کنن اون ادما هستند که بقیه و حتی حیوونارو مریض میکنن
منظورمو فهمید و روشو برگردوند و رفت
بعد از 5 دقیقه منم اقای شب که اروم خوابیده بود روی پامو برداشتم و گذاشتمش روی زمین
بلند شدم و رفتم داخل عمارت
همه بودن و خیلی شلوغ بود با همه احوال پرسی کردم و بعد روپوشمو دراوردم و دادم به یکی از خدمت کارا تا اویزون کنه
دنبال جیهوپ گشتم چون خیلی دلتنگش شده بودم
بعد از گشتن پیداش کردم و بغلش کردم
گفتم:اوپااا بعد از اینکه ازدواج کردم نباید بیای یه سر بهم بزنی؟
از بغلم اومد بیرون وگفت:اونی نمیدونم میدونی یا نه ولی توی خانواده های سلطنتی وقتی کسی ازدواج میکنه نه اون باید به دین خانوادش بیاد نه خانوادش به دیدن اون فقط در صورتی این اتفاق میوفته که مهمونی چی چیزی برگزار بشه
پس جیمین راست میگفت
گفتم:اره این قوانین مزخرف رو میدونم
وقتی همه سرشون گرم به خودشون بود رفتم اشپز خونه تا سری به خدمتکارا بزنم
رفتم اونجا و باهمه سلام و احوال پرسی کردم
رسیدم به اجوما و بغلش کردم اون از یک مادر هم برای منن وفادار تر و دلسوز تر بود
گفت:دخترم...حالت خوبه؟
اشک توی چشمام جمع شده بود
گفتم:حال من خوبه شما خوبید ؟همه چی رو به راهه؟
گفت:همه چی خوبه دخترم از وقتی رفتی خونه خیلی سوت و کور شده
گفتم:منم خودم وقتی اینجا بودم خوشحال تر بودم
گفت:شوهرت بهت سخت که نمیگیره ها؟
گفتم:ولش کن اجوما
از بغلش اومدم بیرون و یه بوس روی گونش زدم
گفتم:کمکی چیزی نمیخواین؟
گفت:نه دخترم تو برو پیش مهمونا
بغل اخر رو کردم و رفتم بیرون از اشپزخونه
.....
وقتی مهمونا رفتن
فقط خانواده من بودن با خانواده جیمین
همینجور نشسته بودیم تا بعد من به جیمین اشاره کردم که بریم
(از دید جیمین )
نشسه بودیم روی صندلی ها تا اینکه ا/ت به من اشاره کرد که بریم
باهم دیگه بلند شدیم
ا/ت گفت:خب دیگه دیر وقته ما بریم دیگه
ادامه داد:خانم لی اگه میشه روپوش منو بدید که من بر....
که عمو (بابای ا/ت)پرید وسط حرفش وگفت: بشینید باهاتون کار دارم
دوباره نشستیم و عمو ادامه داد:من سن زیادی دارم و نمیدونم چقدر دیگه عمر میکنم(باقیافه جدی)
ا/ت گفت:نفرمایید پدر امیدوارم که 120 سال عمر کنید
عمو گفت:من که معلوم نیست چقدر عمر میکنم ولی شما جوون ها عمر زیادی رو پیش رو دارید
ادامه داد:شما الان نزدیک 3 ماهه ازدواج کردید نمیخواید بچه دار شید؟
من میخوام قبل از مرگم نوه ام رو ببینم
من خودم عاشق بچه بودم اما مطمئنم ا/ت نمیخواد که بچه دار شه
ا/ت با تعجب گفت:چییییی؟
نگاه کردم به ا/ت که سرخ شده بود
خنده ای روی لبام نشست یعنی خجالت میکشه؟
بعدش من گفتم:حتما عمو جان شما که ایشالا سال های زیادی رو در کنار ما دارین ولی ما بهتون قول میدیم که در کمترین زمان ممکن بچه دار شیم
قیافه ا/ت رو دیدم که از عصبانیت داشت منفجر میشد
کنار هم روی صندلی های تک نفره نشسته بودیم
اروم زیر لب گفت:شما از طرف خودت حرف بزن باشه؟رفتیم خونه بچه رو بهت یاد میدم
عمو گفت:خوبه پس سیع تر اقدام کنید
بعدش بلند شدیم که بریم خونه
رفتیم سوار ماشین شدیم
و رفتیم سمت خونه توی راه هیچی نگفت اما من منتظر یک دعوایی از طرف ا/ت بودم
ا/ت تا رسیدیم داخل خونه کیفشو محکم بهم زد یه مشت بهم زد و گفت:در کمترین زمان ممکن بچه دار شیم (داره اداشو در میاره)
ها منم حتما منم از تو بچه دار میشم
خندیدم و گفتم:چیه ا/ت؟ از بچه ها بدت میاد؟
گفت:نه جیمین از بچه ها بدم نمیاد اتفاقا خیلی هم دوسشون دارم
گفتم:پس مشکل چیه؟
گفت:از مراحل حامله شدن با تورو دوست ندارم اوکی؟
خندیدم و گفتم:همه از خداشونه با من بخوابن اون وقت تو بدت میاد؟
گفت:من با اونا فرق دارم برو باهمونا بچتو بساز بعد برو نشون بده بگو بچه منو ا/تس برو دیگه
گفتم:من بچمو از تو میخوام
فهمیدم خوشش اومده اما به روی خوش نمیاره
گفت:یاااا ولی من اصلا بچه نمیخوام سنمم کمه
بعد رفت بالا توی اتاق لباس و درو بست
(از دید ا/ت)
۶.۹k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.