وانشات(وقتی حامله بودی و......) پارت۲
#وانشات
#چانگبین
چانگبین با تمام سرعت سوار آسانسور شد و طبقه ی اول همکف رو زد .
(ا.ت)
کنار ماشین ایستاده بودی و دل تو دلت نبود که این خبر فوقالعاده رو به چانگبین بگی.... نمیتونستی تصور کنی چقدر قراره خوشحال بشه چون اون واقعاً عاشق بچه ها بود و وقتی بفهمه که خودش هم قراره صاحب یک بچه ی گوگولی بشه قطعاً حس شادی وصف ناپذیری سراغش میاد.
با دیدن چانگبین که بیرون از کمپانی اومده بود و داشت دنبالت میگشت،خوشحال شدی و به سمتش دویدی. توی همین لحظه که داشتی طرفش میرفتی دختری جلوت ظاهر شد و تا که خواستی از کنارش رد بشی یک دفعه با سوزش شدیدی که توی پهلو و سمت راست شکمت به وجود اومده بود ، نگاهتو با ترس به دخترک دادی که ماسک زده بود و داشت با چشمایی از نفرت بهت نگاه میکرد.
دختر از کنارت رد شد و بدو بدو از اونجا دور شد و تو در حالی که داشتی خون بالا میاوردی روی زمین افتادی.
تمام این اتفاقات دقیقاً جلوی چشمای چانگبین اتفاق افتاده بود و با بهت داشت بهت نگاه میکرد .
وقتی دید روی زمین افتادی و خونریزی داری برای یک لحظه به کل نفس کشیدن رو یادش رفت.... به سمتت اومد و تورو که دیگه نایی نداشتی رو توی بغلش کشید.
_ا.تتتتتت.......عشقمممم(داد و گریه ی شدید)
_نهههههه......کمک کنیدددددد....یکی کمک کنههههههه
چان که از اون بالا متوجه ی همه چی شده بود خودشو با سرعت به سمت شما دوتا رسوند و سری با پلیس و اورژانس تماس گرفت.
پرستار ها و کارکنان اورژانس به سمت تو و چانگبین اومدن و تو رو از چانگبین گرفتن و روی برانکارد گذاشتن. چانگبین همچنان گریه میکرد به طرز وحشتناکی اشک میریخت و نمیدونست که باید چی کار کنه دستپاچه بود و فقط به صورت بی جون تو نگاه میکرد .
چان و چانگبین سری وارد ماشین اورژانس شدن و تمام راه تا بیمارستان رو چانگبین دستات رو گرفته بود و اشک میریخت .
بعد از ۵ دقیقه به بیمارستان رسیدین . سری از ماشین آوردنت پایین که چانگبین هم به سمتت میدوید و گریه میکرد تا اینکه بردنت توی اتاق عمل و دیگه اجازه ی همراهی کردنت رو بهش ندادن .
بعد از رفتنت روی زانو هاش افتاد و شروع به گریه کرد.
با تمام وجودش اشک میریخت ، چطور میتونست ناراحت نباشه ، زندگیش،عشقش ،عزیزکش ، جلوی چشماش به این روز افتاده بود و اون نتونست کاری بکنه .
چان به طرفش اومد و اونو تو بغلش کشید
×هی....آروم باش مرد ..... مطمئنم حال ا.ت خوب میشه
چان هم بغض کرده بود ولی برای اینکه به برادرش قوت قلب بده نشون نمیداد
چانگبین همینطور که توی بغل چان بود با گریه و صدایی نسبتاً آروم و ضعیف که بخاطر گریه زیاد اینطور شده بود لب زد:
_هیونگ...تقصیر منه.....من مراقبش نبودن............تقصیر منه هیونگ
#چانگبین
چانگبین با تمام سرعت سوار آسانسور شد و طبقه ی اول همکف رو زد .
(ا.ت)
کنار ماشین ایستاده بودی و دل تو دلت نبود که این خبر فوقالعاده رو به چانگبین بگی.... نمیتونستی تصور کنی چقدر قراره خوشحال بشه چون اون واقعاً عاشق بچه ها بود و وقتی بفهمه که خودش هم قراره صاحب یک بچه ی گوگولی بشه قطعاً حس شادی وصف ناپذیری سراغش میاد.
با دیدن چانگبین که بیرون از کمپانی اومده بود و داشت دنبالت میگشت،خوشحال شدی و به سمتش دویدی. توی همین لحظه که داشتی طرفش میرفتی دختری جلوت ظاهر شد و تا که خواستی از کنارش رد بشی یک دفعه با سوزش شدیدی که توی پهلو و سمت راست شکمت به وجود اومده بود ، نگاهتو با ترس به دخترک دادی که ماسک زده بود و داشت با چشمایی از نفرت بهت نگاه میکرد.
دختر از کنارت رد شد و بدو بدو از اونجا دور شد و تو در حالی که داشتی خون بالا میاوردی روی زمین افتادی.
تمام این اتفاقات دقیقاً جلوی چشمای چانگبین اتفاق افتاده بود و با بهت داشت بهت نگاه میکرد .
وقتی دید روی زمین افتادی و خونریزی داری برای یک لحظه به کل نفس کشیدن رو یادش رفت.... به سمتت اومد و تورو که دیگه نایی نداشتی رو توی بغلش کشید.
_ا.تتتتتت.......عشقمممم(داد و گریه ی شدید)
_نهههههه......کمک کنیدددددد....یکی کمک کنههههههه
چان که از اون بالا متوجه ی همه چی شده بود خودشو با سرعت به سمت شما دوتا رسوند و سری با پلیس و اورژانس تماس گرفت.
پرستار ها و کارکنان اورژانس به سمت تو و چانگبین اومدن و تو رو از چانگبین گرفتن و روی برانکارد گذاشتن. چانگبین همچنان گریه میکرد به طرز وحشتناکی اشک میریخت و نمیدونست که باید چی کار کنه دستپاچه بود و فقط به صورت بی جون تو نگاه میکرد .
چان و چانگبین سری وارد ماشین اورژانس شدن و تمام راه تا بیمارستان رو چانگبین دستات رو گرفته بود و اشک میریخت .
بعد از ۵ دقیقه به بیمارستان رسیدین . سری از ماشین آوردنت پایین که چانگبین هم به سمتت میدوید و گریه میکرد تا اینکه بردنت توی اتاق عمل و دیگه اجازه ی همراهی کردنت رو بهش ندادن .
بعد از رفتنت روی زانو هاش افتاد و شروع به گریه کرد.
با تمام وجودش اشک میریخت ، چطور میتونست ناراحت نباشه ، زندگیش،عشقش ،عزیزکش ، جلوی چشماش به این روز افتاده بود و اون نتونست کاری بکنه .
چان به طرفش اومد و اونو تو بغلش کشید
×هی....آروم باش مرد ..... مطمئنم حال ا.ت خوب میشه
چان هم بغض کرده بود ولی برای اینکه به برادرش قوت قلب بده نشون نمیداد
چانگبین همینطور که توی بغل چان بود با گریه و صدایی نسبتاً آروم و ضعیف که بخاطر گریه زیاد اینطور شده بود لب زد:
_هیونگ...تقصیر منه.....من مراقبش نبودن............تقصیر منه هیونگ
۲۲.۴k
۰۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.