رمان خواهرم، برادرم:) پارت5:/
تقریبا 1 ساعت بود که روی تخت بودم ولی خوابم نمیبرد. گفتم حالا که خوابم نمیبره یکم درباره ی ایران تحقیق کنم! دیگه ساعت 2 بود که همونجوری گوشی به دست خوابم برد. که یهو ساعت زنگ خورد ساعت شیشهههههه سریع هول هولکی صبونه خوردیم و لباس پوشیدیو سمت ماشین رفتیم.
ته یونگ:سوییچو بده!
مینسو:دوباره جاش گذاشتیم
سریع سوییچو بر داشتیمو رفتیم سمت فرودگاه
1 ساعت بعد توی هواپیما
مینسو:ته یونگ!
ته یونگ:بله!؟
مینسو:نمیخوای بگی چرا داریم میریم ایران؟
ته یونگ:بهت گفتم برسیم بهت میگم
چندین ساعت بعد:
وقتی رسیدیم تهران دست ته یونگ رو گرفتم بردم توی یک پارک نشوندمش
مینسو:خب حالا که رسیدیم بگو
ته یونگ:باشه، راستش یکی از چند وقت پیش هی بهم زنگ میزد و تهدیدم میکرد اما دلیل اصلیش این بود که دیروز ظهر مامان بهم زنگ زد
مینسو:چی میگی؟ مامان که مرده!
ته یونگ:نه انگار تمام اون اتفاقا صحنه سازی بوده و مادر پدر زندن و توی ایرانن
مینسو:خب پس..
ته یونگ:سوییچو بده!
مینسو:دوباره جاش گذاشتیم
سریع سوییچو بر داشتیمو رفتیم سمت فرودگاه
1 ساعت بعد توی هواپیما
مینسو:ته یونگ!
ته یونگ:بله!؟
مینسو:نمیخوای بگی چرا داریم میریم ایران؟
ته یونگ:بهت گفتم برسیم بهت میگم
چندین ساعت بعد:
وقتی رسیدیم تهران دست ته یونگ رو گرفتم بردم توی یک پارک نشوندمش
مینسو:خب حالا که رسیدیم بگو
ته یونگ:باشه، راستش یکی از چند وقت پیش هی بهم زنگ میزد و تهدیدم میکرد اما دلیل اصلیش این بود که دیروز ظهر مامان بهم زنگ زد
مینسو:چی میگی؟ مامان که مرده!
ته یونگ:نه انگار تمام اون اتفاقا صحنه سازی بوده و مادر پدر زندن و توی ایرانن
مینسو:خب پس..
۲.۸k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.