the last gerlintman
پانزده دقیقه از حضورش توی مقبره میگذشت. خاندان پر نسل و نصبی نبودن، جمعا ۱۹نفر توی مقبره خاک بودن.
روی آخرین پله ی ورودی نشسته بود و به ماهی که پشت ابر سیاه بزرگ پنهان بود نگاه میکرد. دم عمیقی گرفت،اروم بیرون داد. بوی خاک نم خورده بوی بارون یه هوای گرفته ی ابری ، همه شون رو دوست داشت . آخرین باری که اینجا بود ۱۵سالش بود .
هنوز هم به خاطر داشت صدایی توی ذهنش اکو میشد صدایی که سعی داشت چیزی از درون خودش رو بهش نشون بده. شاید یه استعداد نهفته !
اون زمان شاید خیلی ضعیف و ترسو بود. اما الان حاضر بود یه جلسه مفصل با تمام نوزده نفر خاک شده توی این مقبره داشته باشه. اول باید از کجا شروع میکرد؟
چطور میتونست قاتل مادرش رو پیدا کنه ؟
اصلا چطور میتونست بهش نزدیک بشه تا انتقام خون مادرش رو بگیره؟
کسی رو داشت که باهاش همراه شه؟
تمام این سوال ها و سوالاتی مشابه اینها مدتها بود که ذهنش رو درگیر کرده بود.
باید یه جوری اونها رو سامون میداد.
_نیلیا !
_نیلیا!
آروم چشمان خسته اش رو بست. باید این بار به صدا گوش میداد. این بار جایی واسه اشتباه و گمراهی وجود نداشت.
لایک و کامنت فراموش نشه....🫠💜
روی آخرین پله ی ورودی نشسته بود و به ماهی که پشت ابر سیاه بزرگ پنهان بود نگاه میکرد. دم عمیقی گرفت،اروم بیرون داد. بوی خاک نم خورده بوی بارون یه هوای گرفته ی ابری ، همه شون رو دوست داشت . آخرین باری که اینجا بود ۱۵سالش بود .
هنوز هم به خاطر داشت صدایی توی ذهنش اکو میشد صدایی که سعی داشت چیزی از درون خودش رو بهش نشون بده. شاید یه استعداد نهفته !
اون زمان شاید خیلی ضعیف و ترسو بود. اما الان حاضر بود یه جلسه مفصل با تمام نوزده نفر خاک شده توی این مقبره داشته باشه. اول باید از کجا شروع میکرد؟
چطور میتونست قاتل مادرش رو پیدا کنه ؟
اصلا چطور میتونست بهش نزدیک بشه تا انتقام خون مادرش رو بگیره؟
کسی رو داشت که باهاش همراه شه؟
تمام این سوال ها و سوالاتی مشابه اینها مدتها بود که ذهنش رو درگیر کرده بود.
باید یه جوری اونها رو سامون میداد.
_نیلیا !
_نیلیا!
آروم چشمان خسته اش رو بست. باید این بار به صدا گوش میداد. این بار جایی واسه اشتباه و گمراهی وجود نداشت.
لایک و کامنت فراموش نشه....🫠💜
۴۱۸
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.