love game"part⁷"
love game"part⁷"
"ساعت۵:۳۰"
'ساعت۵:۳۰بود و جئون به همراه نیروهای کمکی به سمت محل مورد نظر حرکت کردند.وقتی به بار رسیدند نقشه را در ماشین مرور کردند و وارد شدند.با لباسهای عادی به بار رفتند تا توجه دیگران را به خودشان جلب نکنند.گذشتوگذشت.ساعتها گذشت ولی هنریک به بار نیامد.تا این که رئیس با جئون تماس گرفت'
"بله رئیس؟":Kook
"هنریک نقشه رو فهمید:
"چی؟چطوری؟":Kook
:نمیدونم ولی هرجوری بود فهمیدو محل معامله رو عوض کرد:
"الان....الان ماچیکار کنیم":Kook
"الان که هیچی.برگردین.مجبوریم یه نقشه دیگه بکشیم:
"چشم.......":Kook
"اهههههههههه گندش بزنن":Kook
'با دادی که زد کل افرادی که در بار حضور داشتند توجهشان به آنها جلب شد'
"جونگکوک داری توجه دیگرانو جلب میکنی.چی شده؟"
"هنریک نقشهرو فهمید":Kook
"چی؟چطوری"
"نمیدونم..........پس برای همین بود که نیومد.اههه.بلندشید باید برگردیم تا فردا دوباره یه نقشه جدید بکشیم":Kook
'همگی به خانههایشان برگشتندو استراحت کردند.ولی جئون تا پایش را در خانه گذاشت به اتاق کارش رفت و شروع کرد به کشیدن نقشه جدید و البته که کلاراهم همراه با او تا صبح بیدار بود.ساعت۴صبح بود که پسر متوجه شد با این خستگی تلاشهایش بیفایده است پس تصمیم گرفت برای ۲ ساعتم که شده پلک هایش را روی هم بگذارد'
"۶:۳۰صبح"
'باصدای آلارم گوشی چشمانش را باز کرد.کارهایش را انجام داد و به سمت محل کارش راهی شد.چه باید میکرد؟نقشه جدید؟تمام نقشهها همین بود!پیدا کردن هنریک......ولی کجا؟همیشه هنگام معامله؟شاید او روزها،هفتهها ویا حتی ماهها هیچ معامله ای نکند....پس بهم زدن معاملههای هنریک همیشه ایده خوبی نبود.....!در همین فکرها بود که رسید. از ماشینش پیاده شد و وارد محل کارش شد که با صدای رئیسش متوقف شد'
......."
"ساعت۵:۳۰"
'ساعت۵:۳۰بود و جئون به همراه نیروهای کمکی به سمت محل مورد نظر حرکت کردند.وقتی به بار رسیدند نقشه را در ماشین مرور کردند و وارد شدند.با لباسهای عادی به بار رفتند تا توجه دیگران را به خودشان جلب نکنند.گذشتوگذشت.ساعتها گذشت ولی هنریک به بار نیامد.تا این که رئیس با جئون تماس گرفت'
"بله رئیس؟":Kook
"هنریک نقشه رو فهمید:
"چی؟چطوری؟":Kook
:نمیدونم ولی هرجوری بود فهمیدو محل معامله رو عوض کرد:
"الان....الان ماچیکار کنیم":Kook
"الان که هیچی.برگردین.مجبوریم یه نقشه دیگه بکشیم:
"چشم.......":Kook
"اهههههههههه گندش بزنن":Kook
'با دادی که زد کل افرادی که در بار حضور داشتند توجهشان به آنها جلب شد'
"جونگکوک داری توجه دیگرانو جلب میکنی.چی شده؟"
"هنریک نقشهرو فهمید":Kook
"چی؟چطوری"
"نمیدونم..........پس برای همین بود که نیومد.اههه.بلندشید باید برگردیم تا فردا دوباره یه نقشه جدید بکشیم":Kook
'همگی به خانههایشان برگشتندو استراحت کردند.ولی جئون تا پایش را در خانه گذاشت به اتاق کارش رفت و شروع کرد به کشیدن نقشه جدید و البته که کلاراهم همراه با او تا صبح بیدار بود.ساعت۴صبح بود که پسر متوجه شد با این خستگی تلاشهایش بیفایده است پس تصمیم گرفت برای ۲ ساعتم که شده پلک هایش را روی هم بگذارد'
"۶:۳۰صبح"
'باصدای آلارم گوشی چشمانش را باز کرد.کارهایش را انجام داد و به سمت محل کارش راهی شد.چه باید میکرد؟نقشه جدید؟تمام نقشهها همین بود!پیدا کردن هنریک......ولی کجا؟همیشه هنگام معامله؟شاید او روزها،هفتهها ویا حتی ماهها هیچ معامله ای نکند....پس بهم زدن معاملههای هنریک همیشه ایده خوبی نبود.....!در همین فکرها بود که رسید. از ماشینش پیاده شد و وارد محل کارش شد که با صدای رئیسش متوقف شد'
......."
۱.۱k
۲۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.