"پروانه خونی من"
"پروانه خونی من"
پارت 37
ویو ا/ت
اما نمیدونم چرا پوشیدم؟
انگار میخواستم حرص کسی رو دربیارم..
نمیدونم
یدفعه صدای در اومد
مادر بود
م/کوک: میتونم بیام داخل دخترم؟
ا/ت: بفرمائید
درو باز کرد اومد داخل از دیدنه من تیو این لباس تعجب کرد
م/کوک: ا/ت قراره جایی بری؟*تعجب*
ا/ت: نه.چطورع؟
م/کوک: اخه این لباس رو پوشیدی فکر کردم میخوای بری جایی*لبخند ضایع*
ا/ت: نه.دیدم مهمون اومده براتون و فکنم قراره جشن هم بگیرین گفتم یکم شیک باشم..اگر این لباس بده که عوض کنم؟؟
م/کوک: اهان.نه لباست خیلی هم خوشگله بهتم میاد..
ا/ت: خب اگر کاری دارین بیام کمک؟
م/کوک: تو چرا کمک کنی؟تو دیگه مثل دختر نداشتمی..الانم اومدم صدات کنم تا با فامیل هامون اشنا بشی
ا/ت: اها اوکی بریم*لبخند*
باهم رفتیم پایین که همه داشتن به من نگا میکردن..نگاهای سنگینی رو روی خودم حس میکردم.
به همه نگاه کردم که رسیدم به جونگکوک
با عصبانیت داشت بهم نگاه میکردم زبونشو توی لپش فرو کرده بود اون دختر هم بهش هی میچسپید.
عصبی شده بودم ولی به روی خودم نیوردم با مادر رفتم سمت مهمون تا باهاشون اشنا شمـ...
بعد از 10 مین بالاخره با همشون صحبت کردمو باهاشون اشنا شدم فقط با یکی اشنا نشدم اونم با اون دختری که سمت جونگکوک بودو هنش خودشو بهش میچسبوند با مادر سمتشون رفتیم
م/کوک: ایشون لیا دختر خاله جونگکوک
لیا: سلام*لبخند*
ا/ت: سلام*سرد*
لیا: کوک نمیخوای معرفیش کنی؟
کوک:ـــــــــــــــــــــــــــ
ا/ت: کیم ا/ت هستم یجورایی خواهر کوک
ادامه دارد...
پارت 37
ویو ا/ت
اما نمیدونم چرا پوشیدم؟
انگار میخواستم حرص کسی رو دربیارم..
نمیدونم
یدفعه صدای در اومد
مادر بود
م/کوک: میتونم بیام داخل دخترم؟
ا/ت: بفرمائید
درو باز کرد اومد داخل از دیدنه من تیو این لباس تعجب کرد
م/کوک: ا/ت قراره جایی بری؟*تعجب*
ا/ت: نه.چطورع؟
م/کوک: اخه این لباس رو پوشیدی فکر کردم میخوای بری جایی*لبخند ضایع*
ا/ت: نه.دیدم مهمون اومده براتون و فکنم قراره جشن هم بگیرین گفتم یکم شیک باشم..اگر این لباس بده که عوض کنم؟؟
م/کوک: اهان.نه لباست خیلی هم خوشگله بهتم میاد..
ا/ت: خب اگر کاری دارین بیام کمک؟
م/کوک: تو چرا کمک کنی؟تو دیگه مثل دختر نداشتمی..الانم اومدم صدات کنم تا با فامیل هامون اشنا بشی
ا/ت: اها اوکی بریم*لبخند*
باهم رفتیم پایین که همه داشتن به من نگا میکردن..نگاهای سنگینی رو روی خودم حس میکردم.
به همه نگاه کردم که رسیدم به جونگکوک
با عصبانیت داشت بهم نگاه میکردم زبونشو توی لپش فرو کرده بود اون دختر هم بهش هی میچسپید.
عصبی شده بودم ولی به روی خودم نیوردم با مادر رفتم سمت مهمون تا باهاشون اشنا شمـ...
بعد از 10 مین بالاخره با همشون صحبت کردمو باهاشون اشنا شدم فقط با یکی اشنا نشدم اونم با اون دختری که سمت جونگکوک بودو هنش خودشو بهش میچسبوند با مادر سمتشون رفتیم
م/کوک: ایشون لیا دختر خاله جونگکوک
لیا: سلام*لبخند*
ا/ت: سلام*سرد*
لیا: کوک نمیخوای معرفیش کنی؟
کوک:ـــــــــــــــــــــــــــ
ا/ت: کیم ا/ت هستم یجورایی خواهر کوک
ادامه دارد...
۱.۸k
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.