بالهای فرشته قسمت ۲۲:
۲ ماه بعد....
رستوران مشهور شده بود،هم شهرت چانسا زیاد شده بود،من توی زندان انفرادی بودم گوشه ای نشسته بودم پلیس رفت قهوه بیاره برای خودش توی اون فاصله کسی روی میزش چیزی گذاشت و رفت پلیس برگشت و قهوه اش را خورد که با دیدن اون فلش تعجب کرد گذاشتش توی کامپیوتر فیلمی پخش شد که لی نو رو نشون میداد که چه غلطی خواسته بکنه،فنجون از دستش ول شد و افتاد شکست همون لحظه تلفنش زنگ خورد
پلیس جواب داد:چی؟بله؟شما....باشه باشه!
پلیس قطع کرد و سریع رفت دفتر رئیسش پلیس گفت:رئیس ببخشید بد موقع مزاحم شدم
رئیس پلیس:بیا تو حالا چی شده چرا رنگ و روت پریده؟
پلیس:راستش کیم هیون جونگ راست میگفته اون بچه رو نجات داد لی نو خواسته به بچه حمله کنه ولی...
رئیس پلیس:خب با چه مدرکی؟ولی چی؟
پلیس:خب فلش رو یهو روی میزم دیدم و درضمن باید بگم که....که لی نو زنده است!اون نمرده رئیس!
رئیس پلیس:چی؟چطور ممکنه؟ولی حتی م.ر.د.ه اش هم پیدا کردن د.ف.ن.ش کردن!تو دیوونه شدی؟
پلیس:خیر رئیس همش دروغ بود بیمارستان هم جریمه کردن بخاطر دروغی که گفته و این هم فلش یه نگاهی بهش بندازین
رئیس پلیس فلش رو بررسی کرد،همون لحظه چانسا هم رسید اداره پلیس اومد داخل یه پلیس رد میشد که دیدش اومد پیشش
پلیس:اینجا چیکار میکنی دختر خانم؟مامانتو گم کردی؟
چانسا:بابام کجاست؟اول منو ببر پیش رئیس
پلیس هم چانسا رو برد دفتر رئیس رئیس هم تند تند داشت زنگ میزد نیرو میفرستاد تا لی نو رو پیدا کنن که چانسا رو دید
چانسا:این برای شماست
چانسا هم یه کیف پول بزرگ داد به رئیس
رئیس:این چیه؟
چانسا:حالا بابام رو آزاد میکنید؟یا بهتره با رئیس کل صحبت کنم؟
رئیس هم بابت فلش راضی شده بود و با پول هم راضی شد منو بیاره بیرون چون حقیقتا اون یه تهمت بود و من لی نو رو نکشته بودم پلیس اومد منو آورد
پلیس:تبریک میگم آزادی دخترت یه فرشته است
گفتم:چی؟
چانسا:پدر!
برگشتم چانسا رو دیدم دلم براش تنگ شده بود😭 گفتم:چانسا!
دوید طرفم و بغلم کرد منم بغلش کردم گفتم:خیلی دلم برات تنگ شده بود دخترم..تو آزادم کردی فرشته کوچولو آره؟
چانسا:منم همینطور پدر...متاسفم باید قبل اینکه دو ماه بگذره این اتفاق میوفتاد
گفتم:اشکال نداره حالا بیا بریم خونه!
میرفتیم خونه که یهو قطره کوچکی از بارون روی دستم ریخت و همینطور یه قطره هم روی صورت چانسا
گفتم:واو داره بارون میاد؟
بعد یهو رعد و برق زد و بارون شدید شد کتم رو در آوردم و دادم به چانسا
چانسا:عالیه حالا باید بدویم تا خیس نشدیم
گفتم:دقیقا
سپس خندمون گرفته بود،میدویدیم تا رسیدیم خونه توی حیاط رفتیم منم حسابی خیس بودم،دیدم چراغ ها روشنه
گفتم:کسی اومده بود؟
چانسا:نه
رفتیم سمت در و خواستم درو باز کنم یهو در باز شد،شوکه شدیم
رستوران مشهور شده بود،هم شهرت چانسا زیاد شده بود،من توی زندان انفرادی بودم گوشه ای نشسته بودم پلیس رفت قهوه بیاره برای خودش توی اون فاصله کسی روی میزش چیزی گذاشت و رفت پلیس برگشت و قهوه اش را خورد که با دیدن اون فلش تعجب کرد گذاشتش توی کامپیوتر فیلمی پخش شد که لی نو رو نشون میداد که چه غلطی خواسته بکنه،فنجون از دستش ول شد و افتاد شکست همون لحظه تلفنش زنگ خورد
پلیس جواب داد:چی؟بله؟شما....باشه باشه!
پلیس قطع کرد و سریع رفت دفتر رئیسش پلیس گفت:رئیس ببخشید بد موقع مزاحم شدم
رئیس پلیس:بیا تو حالا چی شده چرا رنگ و روت پریده؟
پلیس:راستش کیم هیون جونگ راست میگفته اون بچه رو نجات داد لی نو خواسته به بچه حمله کنه ولی...
رئیس پلیس:خب با چه مدرکی؟ولی چی؟
پلیس:خب فلش رو یهو روی میزم دیدم و درضمن باید بگم که....که لی نو زنده است!اون نمرده رئیس!
رئیس پلیس:چی؟چطور ممکنه؟ولی حتی م.ر.د.ه اش هم پیدا کردن د.ف.ن.ش کردن!تو دیوونه شدی؟
پلیس:خیر رئیس همش دروغ بود بیمارستان هم جریمه کردن بخاطر دروغی که گفته و این هم فلش یه نگاهی بهش بندازین
رئیس پلیس فلش رو بررسی کرد،همون لحظه چانسا هم رسید اداره پلیس اومد داخل یه پلیس رد میشد که دیدش اومد پیشش
پلیس:اینجا چیکار میکنی دختر خانم؟مامانتو گم کردی؟
چانسا:بابام کجاست؟اول منو ببر پیش رئیس
پلیس هم چانسا رو برد دفتر رئیس رئیس هم تند تند داشت زنگ میزد نیرو میفرستاد تا لی نو رو پیدا کنن که چانسا رو دید
چانسا:این برای شماست
چانسا هم یه کیف پول بزرگ داد به رئیس
رئیس:این چیه؟
چانسا:حالا بابام رو آزاد میکنید؟یا بهتره با رئیس کل صحبت کنم؟
رئیس هم بابت فلش راضی شده بود و با پول هم راضی شد منو بیاره بیرون چون حقیقتا اون یه تهمت بود و من لی نو رو نکشته بودم پلیس اومد منو آورد
پلیس:تبریک میگم آزادی دخترت یه فرشته است
گفتم:چی؟
چانسا:پدر!
برگشتم چانسا رو دیدم دلم براش تنگ شده بود😭 گفتم:چانسا!
دوید طرفم و بغلم کرد منم بغلش کردم گفتم:خیلی دلم برات تنگ شده بود دخترم..تو آزادم کردی فرشته کوچولو آره؟
چانسا:منم همینطور پدر...متاسفم باید قبل اینکه دو ماه بگذره این اتفاق میوفتاد
گفتم:اشکال نداره حالا بیا بریم خونه!
میرفتیم خونه که یهو قطره کوچکی از بارون روی دستم ریخت و همینطور یه قطره هم روی صورت چانسا
گفتم:واو داره بارون میاد؟
بعد یهو رعد و برق زد و بارون شدید شد کتم رو در آوردم و دادم به چانسا
چانسا:عالیه حالا باید بدویم تا خیس نشدیم
گفتم:دقیقا
سپس خندمون گرفته بود،میدویدیم تا رسیدیم خونه توی حیاط رفتیم منم حسابی خیس بودم،دیدم چراغ ها روشنه
گفتم:کسی اومده بود؟
چانسا:نه
رفتیم سمت در و خواستم درو باز کنم یهو در باز شد،شوکه شدیم
۲.۵k
۲۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.