Cookie ct : کوکی شُکلاتیم🍫🌙
Cookie ct : کوکیشُکلاتیم🍫🌙
دریا: تنها نیستم کامیار پیشمه
زنعمو: ما امدیم درمورد همین حرف بزنیم
دریا: درمورد چی؟
زنعمو: برای ازدواجت
دریا:زنعمو دوباره شروع نکن گفتم ک من نمخوام کسی جز کامیار تو زندگیم بیارم
زنعمو: گوش کن یک لحظه
دریا: چشم بگید
زنعمو:دورت بگردم تو هنوز جوونی سنی نداری الانم سه سال از نبودن کامیار میگذره خودتم میدونید ک دیگ اون ک زنده نمیشه بخدا اونم راضی نیست تو اینجوری،تو نیاز به محبت عشق توجه داری،بهت حق میدم کسی جای کامیار رو نمگیره ولی ما نمخوایم تو اینجوری بمونی بخدا به جون خودت ک میخوام یک تار موت کم نشه ما راضی نیستیم تو اینجوری داری برای پسرمون عذاب میکشی میدونم دوسش داری شکی توش نیست ولی یکم فکر کن شاید تو ک اینجوری کامیار ناراحته
عمومرتضی: خب میریم سر اصل مطلب یکی پیدا شده ک خیلی دوست داره ما ادرس اینجارو دادیم ک بیاد بیبینش اگه خوب بود ک مبارکه اگرهم نه ک هیچی
دریا: عمو چرا اینکارو کردی؟
عمو مرتضی: کل فکر ذهن ما شده تو نمتونیم همنجوری ولت کنیم
عمو و زنعمو حرف زدن و رفتن نشستم عکس کامیاره جلوم گرفتم
دریا: میگم تو راضی من ازدواج کنم؟ ناراحت نمشی؟خودت ک میدونی هیچکس جای تورو نمیگیره،میشه بیایی تو خوابم؟
شب شد خبری از کسی نشد پس رفتم بخوابم چشم هامو بستم،و به خواب رفتم، چشم هامو وا کردم
دیدم تو یک خونه دیگ رویی تخت دیگ دراز کشیدم از تخت بلند شدم به سمت راستم نگاه کردم دیدم یک تاریکی در اتاق باز کردم ک دیدم پله داره از پله ها پایین رفتم ک دیدم کامیار داره صبحانه درست میکنه
کامیار: بیدار شدی عشقم بیا بشین صبحانه بخور
میدونستم خوابه و دوست داشتم این خواب تموم نشه از پله ها رفتم پایین ک دوباره سمت راستم ک خونه بود یعنی نصف خونه تو تاریکی بود،توجه نکردم و رفتم پریدم تو بغل کامیار
کامیار: سر صبحی دلتنگم شدی؟
دریا: چرا از پیشم رفتی؟
کامیار:همه باید بریم چی زود چی دیر منم شاید اگر میموندم تا همیشهدوتایمون یک زندگی دونفر داشتیم بدون هیچی بچه ای
دریا: تو میبودی بچه میخواستم چیکار
از تو بغل کامیار امدم بیرون یک سفره پهن کرده بود نشستم اونم روبروم نشست سمت چپ یک پنجره قشنگ بود پر از درخت گل
دریا: جای خوبی امدی
کامیار: اره( با بغض)
دریا:چرا اینور خونه تاریکی؟
کامیار: ولش کن صبحانه رو بخور
دریا: کامیار چرا همیشه تو خوابم نمیایی
کامیار:من اینجام ک به اعمالم برسم و اینک اجازه باید بدن
دریا: میشه منم بیاری پیش خودت؟
کامیار: نه تو باید ازدواج کنی بچه دار بشی زندگی کنی شاید با این کارت منو از تاریکی نجات بدی
دریا: تنها نیستم کامیار پیشمه
زنعمو: ما امدیم درمورد همین حرف بزنیم
دریا: درمورد چی؟
زنعمو: برای ازدواجت
دریا:زنعمو دوباره شروع نکن گفتم ک من نمخوام کسی جز کامیار تو زندگیم بیارم
زنعمو: گوش کن یک لحظه
دریا: چشم بگید
زنعمو:دورت بگردم تو هنوز جوونی سنی نداری الانم سه سال از نبودن کامیار میگذره خودتم میدونید ک دیگ اون ک زنده نمیشه بخدا اونم راضی نیست تو اینجوری،تو نیاز به محبت عشق توجه داری،بهت حق میدم کسی جای کامیار رو نمگیره ولی ما نمخوایم تو اینجوری بمونی بخدا به جون خودت ک میخوام یک تار موت کم نشه ما راضی نیستیم تو اینجوری داری برای پسرمون عذاب میکشی میدونم دوسش داری شکی توش نیست ولی یکم فکر کن شاید تو ک اینجوری کامیار ناراحته
عمومرتضی: خب میریم سر اصل مطلب یکی پیدا شده ک خیلی دوست داره ما ادرس اینجارو دادیم ک بیاد بیبینش اگه خوب بود ک مبارکه اگرهم نه ک هیچی
دریا: عمو چرا اینکارو کردی؟
عمو مرتضی: کل فکر ذهن ما شده تو نمتونیم همنجوری ولت کنیم
عمو و زنعمو حرف زدن و رفتن نشستم عکس کامیاره جلوم گرفتم
دریا: میگم تو راضی من ازدواج کنم؟ ناراحت نمشی؟خودت ک میدونی هیچکس جای تورو نمیگیره،میشه بیایی تو خوابم؟
شب شد خبری از کسی نشد پس رفتم بخوابم چشم هامو بستم،و به خواب رفتم، چشم هامو وا کردم
دیدم تو یک خونه دیگ رویی تخت دیگ دراز کشیدم از تخت بلند شدم به سمت راستم نگاه کردم دیدم یک تاریکی در اتاق باز کردم ک دیدم پله داره از پله ها پایین رفتم ک دیدم کامیار داره صبحانه درست میکنه
کامیار: بیدار شدی عشقم بیا بشین صبحانه بخور
میدونستم خوابه و دوست داشتم این خواب تموم نشه از پله ها رفتم پایین ک دوباره سمت راستم ک خونه بود یعنی نصف خونه تو تاریکی بود،توجه نکردم و رفتم پریدم تو بغل کامیار
کامیار: سر صبحی دلتنگم شدی؟
دریا: چرا از پیشم رفتی؟
کامیار:همه باید بریم چی زود چی دیر منم شاید اگر میموندم تا همیشهدوتایمون یک زندگی دونفر داشتیم بدون هیچی بچه ای
دریا: تو میبودی بچه میخواستم چیکار
از تو بغل کامیار امدم بیرون یک سفره پهن کرده بود نشستم اونم روبروم نشست سمت چپ یک پنجره قشنگ بود پر از درخت گل
دریا: جای خوبی امدی
کامیار: اره( با بغض)
دریا:چرا اینور خونه تاریکی؟
کامیار: ولش کن صبحانه رو بخور
دریا: کامیار چرا همیشه تو خوابم نمیایی
کامیار:من اینجام ک به اعمالم برسم و اینک اجازه باید بدن
دریا: میشه منم بیاری پیش خودت؟
کامیار: نه تو باید ازدواج کنی بچه دار بشی زندگی کنی شاید با این کارت منو از تاریکی نجات بدی
۹.۰k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.