رمان خواهرم، برادرم:) پارت8:/ (اخر)
و بعد بقل یک بقالی وایساد گفت وایسا من خریدارو بکنم منم پیاده شدم و اونم رفت توی مغازه که یهو چند نفر پشتم بودن و یک جایی بردنم و زندانیم کردم
شب بعد....
که ته یونگ هم اوردن همونجوری توی همون حالت بودم که در باز شد و یک اقا بهم یک لیوان شربت داد و گفت بخور سلول من و ته یونگ جدا بود ولی همو میدیدیم
مینسو:مطمعنم سمیه
اقا:گفت اره ولی باید بخوری
مینسو:اگر نخورم چی؟
اقا:اگر نخوری ته یونگ رو میکشیم
مینسو:جراتشو نداری!
اقا اگر اونور تو نگاه کنی میبینی که یکی منتظره!
ته یونگ:نههه نخورش!
مینسو:باشه:)
ته یونگ:نهه
یک لبخند به ته یونگ زدم و باهاش بای بای کردم و خوردم که همونجا بیهوش شدم و مردم:/
از زبون ته یونگ:
قرار بود مادر و پردو ببینه ولی به خواطر من با جونش خداحافظی کرد
پایان:/
شب بعد....
که ته یونگ هم اوردن همونجوری توی همون حالت بودم که در باز شد و یک اقا بهم یک لیوان شربت داد و گفت بخور سلول من و ته یونگ جدا بود ولی همو میدیدیم
مینسو:مطمعنم سمیه
اقا:گفت اره ولی باید بخوری
مینسو:اگر نخورم چی؟
اقا:اگر نخوری ته یونگ رو میکشیم
مینسو:جراتشو نداری!
اقا اگر اونور تو نگاه کنی میبینی که یکی منتظره!
ته یونگ:نههه نخورش!
مینسو:باشه:)
ته یونگ:نهه
یک لبخند به ته یونگ زدم و باهاش بای بای کردم و خوردم که همونجا بیهوش شدم و مردم:/
از زبون ته یونگ:
قرار بود مادر و پردو ببینه ولی به خواطر من با جونش خداحافظی کرد
پایان:/
۲.۱k
۳۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.