یخ فروش جهنم 🔥
رمان ارتش
پارت نوزدهم
چشمام پر اشک شد
ملکا:ببخشید که این همه باعث آزارت شدم
سری رفتم روی تختم رفتم زیر پتو بغض گلومو داشت فشار میداد
چشمامو بستم خوابم برد
صبح ساعتای ۵ بیدار شدم
کوله پشتی مو برداشتم هر چیزی که
لازم بود رو برداشتم
فرمانده هم آماده شده بود
بهش محل ندادن از کنارش رد شدم همگی پیاده
میرفتیم
بلاخره رسیدیم دو نفر دو نفر شدن
و چادر زدن
هاکان:امید تو بیا با من
ارشام:امید من تنهام میخوای با هم چادر بزنیم
ملکا:آره چرا که نه
فرمانده اخم کرد
بهش محل ندادم چادر رو با ارشام زدیم
همه خسته بودم برا هنین بهمون گفتن داخل چادر استراحت کنیم فردا صبح بریم
واسه تیراندازی شب اجازه دادن آتیش روشن کنیم آخه هوا سرد بود
دور آتیش همه نشسته بودیم
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.