💦رمان زمستان💦 پارت 13
🖤پارت سیزدهم🖤
《رمان زمستون❄》
مهدیه: با دیدن صحنه رو به روم وسیله هام از دستم افتاد...ارسل..ارسلان
ارسلان: تو اوج خواب بودم و آرامش ک با صدای آشنایی چشامو باز کردم...روبه رومو نگاه کردم تا وضعیت خودمو سنجیدم فهمیدم چه گندی زدم...ی نگاهی به صورت دیانا انداختم چقد قشنگ خوابیده بود اخه چجوری پاشم ک این بچه بیدار نشه یا اینکه اگه برم ی دفعه خواب بد ببینه بترسه چی؟...
تو صورت دیانا خیره بودم ک صدای کوبیده شدن در اومد...مهدیه رف....تازه به خودم اومده بودم من همه اینکارارو به خاطر مهدیه کرده بودم....دیانارو خیلی اروم از تو بغلم پس زدم و رفتم دنبال مهدیه داشت سوار اسانسور میشد ک..
ارسلان: مهدیه
مهدیه: بر گشتم پشت چشم نازک کردم..چیه برو کنار همون هرزه ای ک خوابیده بودی بخواب
ارسلان: دیانا خیلی حرف پشتش بود ولی کاملا برعکس اون حرفا بود... همه القاب زشت روش میزاشتن ولی اون واقعا خیلی فرق میکرد خیلی ناخواسته ی چک تو صورت مهدیه زدم...پشت سرش گوه خوری نکن باش؟...هرزه تویی ک هر وقت با ی پسر دیدمت بخشیدمت و تا الان پات موندم ولی الان نمیزارم پشت سر زن شرعی قانونی من گوه خوری کنی...
مهدیه: ارسلان تقاص این کارتو پس میدی
ارسلان: مهدیه دیگه نمیخوام دور بر خودم ببینمت خیلی وقت بود اینو میخواستم بهت بگم...عین سگ داشتم دروغ میگفتم و نمیخواستم غرورمو بزارم زیر پام...من تا حالا دست روی ی دخترم بلند نکرده بودم اما به خاطر دیانا دست روی کسی کع حاضر بودم زندگیمو به نامش کنم بلند کردم دست مریزاد دیانا تو با من چ کردی
مهدیه: ازت متنفرم ارسلان...
ارسلان: حسمون دونفرس...بدون توجه بهش رفتم خونه و در محکم بستم ک دیدم دیانا عین خنگا جلوم وایستاده
دیانا: چی شده؟
ارسلان: هیچی برو بخواب...
دیانا: این همه سر صدا از کجا اومد؟
ارسلان: دیانا به ما چع حتما همسایه هان برو بخواب منم خوابم میاد فردا باید برم کارای شرکت کنم...
دیانا: باش...شبت خش
ارسلان: شبت خش
دیانا: چند روزی بود ک کلا ارسلان نمیدیدم شبا کلا خونه نمیومد این غرور لعنتی هم نمیزاشت بهش زنگ بزنم...میترسیدم ی وقت بگه دختره چقد سمجه...شب بود نشسته بودم روبه مبل ک صدای چرخیدن کلید توی در حس کردم...ارسلان بود...تلو تلو میخورد اومد تو...کجا بودی ارسلان؟
ارسلان: جایی ک غم نباشه..
دیانا: قشنگ معلوم بود ک مست به دستش نگاه کردم ک خونی بود..
《رمان زمستون❄》
مهدیه: با دیدن صحنه رو به روم وسیله هام از دستم افتاد...ارسل..ارسلان
ارسلان: تو اوج خواب بودم و آرامش ک با صدای آشنایی چشامو باز کردم...روبه رومو نگاه کردم تا وضعیت خودمو سنجیدم فهمیدم چه گندی زدم...ی نگاهی به صورت دیانا انداختم چقد قشنگ خوابیده بود اخه چجوری پاشم ک این بچه بیدار نشه یا اینکه اگه برم ی دفعه خواب بد ببینه بترسه چی؟...
تو صورت دیانا خیره بودم ک صدای کوبیده شدن در اومد...مهدیه رف....تازه به خودم اومده بودم من همه اینکارارو به خاطر مهدیه کرده بودم....دیانارو خیلی اروم از تو بغلم پس زدم و رفتم دنبال مهدیه داشت سوار اسانسور میشد ک..
ارسلان: مهدیه
مهدیه: بر گشتم پشت چشم نازک کردم..چیه برو کنار همون هرزه ای ک خوابیده بودی بخواب
ارسلان: دیانا خیلی حرف پشتش بود ولی کاملا برعکس اون حرفا بود... همه القاب زشت روش میزاشتن ولی اون واقعا خیلی فرق میکرد خیلی ناخواسته ی چک تو صورت مهدیه زدم...پشت سرش گوه خوری نکن باش؟...هرزه تویی ک هر وقت با ی پسر دیدمت بخشیدمت و تا الان پات موندم ولی الان نمیزارم پشت سر زن شرعی قانونی من گوه خوری کنی...
مهدیه: ارسلان تقاص این کارتو پس میدی
ارسلان: مهدیه دیگه نمیخوام دور بر خودم ببینمت خیلی وقت بود اینو میخواستم بهت بگم...عین سگ داشتم دروغ میگفتم و نمیخواستم غرورمو بزارم زیر پام...من تا حالا دست روی ی دخترم بلند نکرده بودم اما به خاطر دیانا دست روی کسی کع حاضر بودم زندگیمو به نامش کنم بلند کردم دست مریزاد دیانا تو با من چ کردی
مهدیه: ازت متنفرم ارسلان...
ارسلان: حسمون دونفرس...بدون توجه بهش رفتم خونه و در محکم بستم ک دیدم دیانا عین خنگا جلوم وایستاده
دیانا: چی شده؟
ارسلان: هیچی برو بخواب...
دیانا: این همه سر صدا از کجا اومد؟
ارسلان: دیانا به ما چع حتما همسایه هان برو بخواب منم خوابم میاد فردا باید برم کارای شرکت کنم...
دیانا: باش...شبت خش
ارسلان: شبت خش
دیانا: چند روزی بود ک کلا ارسلان نمیدیدم شبا کلا خونه نمیومد این غرور لعنتی هم نمیزاشت بهش زنگ بزنم...میترسیدم ی وقت بگه دختره چقد سمجه...شب بود نشسته بودم روبه مبل ک صدای چرخیدن کلید توی در حس کردم...ارسلان بود...تلو تلو میخورد اومد تو...کجا بودی ارسلان؟
ارسلان: جایی ک غم نباشه..
دیانا: قشنگ معلوم بود ک مست به دستش نگاه کردم ک خونی بود..
۳۳.۷k
۱۷ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.