"•عشق خونی•" "•پارت22•" "•بخش دوم•"
لبامو روی هم فشردم و جلوی ریزش دوباره اشکامو گرفتم. از زیر زمین رفتم بیرون و به سمت نامعلوم جنگل حرکت کردم. با شنیدن صدای انفجار و نور قرمز و زردی که پشت سرم حس کردم، پاهام سست شدن و روی زانو هام فرود اومدم. دستامو روی گوشام گذاشتم و سرمو چرخوندم که با دیدن عمارت درحال سوختن، نفسم حبس شد. اشکام به گونه هام یورش اوردن،،، تصور کشته شدن تهیونگ برام مثل مردن بود. جیغی کشیدم و دستامو روی گوشام فشردم. کیم تهیونگ! به خاطر این کارت نمی بخشمت! به خاطر عذابی که بهم متحمل کردی، به خاطر اشک هایی که دارم برای تو میریزم، هیچوقت نمی بخشمت!<br>
بدنم بی وقفه میلرزید. به سختی از روی زمین بلند شدم و به زبانه های آتیش خیره شدم، مدام تصویر چهره و لبخند کیوتش توی ذهنم نقش می بست. دستمو روی قلبم گذاشتم و ماساژش دادم، حس میکنم نصف قلبم همراه تهیونگ سوخته و تبدیل به خاکستر شده. اشکامو با اسینم پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم. نباید بچه ها متوجه چیزی بشن. به سمت قرارمون حرکت کردم که با دیدنم لبخندب زدن. لیسا حیرت زده سمتم اومد ـــ وواییی کجا بودی ملیسا، نبودی ببینی چه باحال عمارت رو فرستادیم روی هوا. به برق توی چشماش خیره شدم و لبخند ساختگی رو لبام نشوندم. یوکی مشکوک نگام کرد ـــ تو یهو کجا غیبت زد؟! پشت سرمو خاروندم و با خنده گفتم ـــ راستش یک در زیرزمینی پیدا کردم و هورمون فضولیم فعال شد که برم ببینم اونجا چیه، رفتم داخلش و متوجه شدم ارباب عمارته اونجاس،،، بعد یواشکی برگشتم بالا. یوکی که معلوم بود هنوز بهم شک داره، سری تکون داد ـــ اها. شوگا ـــ خب بهتره برگردیم بار، بهتره بریم و این خبر خوب رو به جیهوپ هم بدیم. راه افتاد و ما هم پشت سرش حرکت کردیم، تموم مسیر تا بار، سرمو انداخته بودم پایین و به زمین خیره شده بودم. بغض هنوز گلوم رو ازار می داد و فکر تهیونگ هم فکرمو لحظه ای رها نمی کرد. یوکی ـــ در بار چرا بازه؟!<br>
متعجب سرمو اوردم بالا و به در باز و بعد به بچه ها نگاه کردم. با تردید وارد شدیم، با دیدن میز واژگون رو زمین و لب تاپه شکسته که گوشه دیوار افتاده و مبل هایی که رد خنجال پارشون کرده، چشمام از حدقه زد بیرون. انگار جنگ جهانی اینجا برگزار شده! رفتم جلو تر که چشمم به پایین راه پله افتاد، جیغی کشیدم و به سمت جیهوپی که با سر و صورت زخمی پایین پله ها بیهوش شده بود، دویدم. صورتش رو قاب گرفتم و با صدای لرزونم اسمش رو صدا زدم. بچه ها هم اطرافمون نشسته بودن و شوگا سعی میکرد بفهمه زندس یا ن. لیسا با صدای بلند گریه میکرد و یوکی از عصبانیت سرخ شده بود. شوگا هم که معلوم بود گیج شده و مغزش قفل کرده، سریع گفت ـــ هنوز زندس، باید ببریمش طبقه بالا. سری تکون دادم و دست جیهوپ رو روی شونم انداختم و شوگا هم همین کار رو کرد و با هم بلندش کردیم. دستش رو محکم گرفتم و نصف وزنش که روی من بود رو متحمل شدم. با شوگا بردیمش طبقه بالا توی اتاقش و روی تختش گذاشتیمش. لیسا با جعبه کمک های اولیه وارد اتاق شد و جعبه رو به شوگا داد. به چهره رنگ پریده هوپی خیره شدم. اون قطعا زنده میمونه و دوباره چشمای قشنگش رو باز میکنه. لیسا نگاهی به اطراف انداخت و متعجب گفت ـــ پس یوکی کجا رفت؟!!<br>
وحشت زده داخل اتاق رو رصد کردم، یوکی نیس...یعنی رفته... به سرعت باد اتاق رو ترک کردم و پله ها رو دوتا یکی کردم و خودم رسوندم پایین. در بار رو باز کردم و هرچی توان داشتم رو جمع کردم و به سمت عمارت جیمین دویدم. من تهیونگ رو از دست دادم ، نباید..! اب دهنمو به سختی قورت دادم و شاخه های درختا رو کنار زدم. از راه میانبر تا پنج مین دیگه میرسم عمارتش. نفس نفس زنان کنار اخرین درخت مقصدم ایستادم و به عمارت بزرگ رو به روم خیره شدم. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. به سمت عمارت دویدم و دیدن در باز، رفتم داخل حیاط. مردمک های لرزونم رو توی حیاط چرخوندم و با دیدن صحنه رو به روم حس کردم زمان متوقف شده. یوکی رو به روی جیمین و پشت به من ایستاده بود و اسلحه مخصوص شکار خوناشام رو رو به روی جیمین گرفته بود. بدون لحظه ای درنگ به سمتشون دویدم و از کنار یوکی گذشتم و پشت به جیمین، بینشون ایستادم و دستامو از هم باز کردم. یوکی ناباور بهم خیره شد ـــ معلوم هس داری چیکار میکنی؟!
بدنم بی وقفه میلرزید. به سختی از روی زمین بلند شدم و به زبانه های آتیش خیره شدم، مدام تصویر چهره و لبخند کیوتش توی ذهنم نقش می بست. دستمو روی قلبم گذاشتم و ماساژش دادم، حس میکنم نصف قلبم همراه تهیونگ سوخته و تبدیل به خاکستر شده. اشکامو با اسینم پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم. نباید بچه ها متوجه چیزی بشن. به سمت قرارمون حرکت کردم که با دیدنم لبخندب زدن. لیسا حیرت زده سمتم اومد ـــ وواییی کجا بودی ملیسا، نبودی ببینی چه باحال عمارت رو فرستادیم روی هوا. به برق توی چشماش خیره شدم و لبخند ساختگی رو لبام نشوندم. یوکی مشکوک نگام کرد ـــ تو یهو کجا غیبت زد؟! پشت سرمو خاروندم و با خنده گفتم ـــ راستش یک در زیرزمینی پیدا کردم و هورمون فضولیم فعال شد که برم ببینم اونجا چیه، رفتم داخلش و متوجه شدم ارباب عمارته اونجاس،،، بعد یواشکی برگشتم بالا. یوکی که معلوم بود هنوز بهم شک داره، سری تکون داد ـــ اها. شوگا ـــ خب بهتره برگردیم بار، بهتره بریم و این خبر خوب رو به جیهوپ هم بدیم. راه افتاد و ما هم پشت سرش حرکت کردیم، تموم مسیر تا بار، سرمو انداخته بودم پایین و به زمین خیره شده بودم. بغض هنوز گلوم رو ازار می داد و فکر تهیونگ هم فکرمو لحظه ای رها نمی کرد. یوکی ـــ در بار چرا بازه؟!<br>
متعجب سرمو اوردم بالا و به در باز و بعد به بچه ها نگاه کردم. با تردید وارد شدیم، با دیدن میز واژگون رو زمین و لب تاپه شکسته که گوشه دیوار افتاده و مبل هایی که رد خنجال پارشون کرده، چشمام از حدقه زد بیرون. انگار جنگ جهانی اینجا برگزار شده! رفتم جلو تر که چشمم به پایین راه پله افتاد، جیغی کشیدم و به سمت جیهوپی که با سر و صورت زخمی پایین پله ها بیهوش شده بود، دویدم. صورتش رو قاب گرفتم و با صدای لرزونم اسمش رو صدا زدم. بچه ها هم اطرافمون نشسته بودن و شوگا سعی میکرد بفهمه زندس یا ن. لیسا با صدای بلند گریه میکرد و یوکی از عصبانیت سرخ شده بود. شوگا هم که معلوم بود گیج شده و مغزش قفل کرده، سریع گفت ـــ هنوز زندس، باید ببریمش طبقه بالا. سری تکون دادم و دست جیهوپ رو روی شونم انداختم و شوگا هم همین کار رو کرد و با هم بلندش کردیم. دستش رو محکم گرفتم و نصف وزنش که روی من بود رو متحمل شدم. با شوگا بردیمش طبقه بالا توی اتاقش و روی تختش گذاشتیمش. لیسا با جعبه کمک های اولیه وارد اتاق شد و جعبه رو به شوگا داد. به چهره رنگ پریده هوپی خیره شدم. اون قطعا زنده میمونه و دوباره چشمای قشنگش رو باز میکنه. لیسا نگاهی به اطراف انداخت و متعجب گفت ـــ پس یوکی کجا رفت؟!!<br>
وحشت زده داخل اتاق رو رصد کردم، یوکی نیس...یعنی رفته... به سرعت باد اتاق رو ترک کردم و پله ها رو دوتا یکی کردم و خودم رسوندم پایین. در بار رو باز کردم و هرچی توان داشتم رو جمع کردم و به سمت عمارت جیمین دویدم. من تهیونگ رو از دست دادم ، نباید..! اب دهنمو به سختی قورت دادم و شاخه های درختا رو کنار زدم. از راه میانبر تا پنج مین دیگه میرسم عمارتش. نفس نفس زنان کنار اخرین درخت مقصدم ایستادم و به عمارت بزرگ رو به روم خیره شدم. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. به سمت عمارت دویدم و دیدن در باز، رفتم داخل حیاط. مردمک های لرزونم رو توی حیاط چرخوندم و با دیدن صحنه رو به روم حس کردم زمان متوقف شده. یوکی رو به روی جیمین و پشت به من ایستاده بود و اسلحه مخصوص شکار خوناشام رو رو به روی جیمین گرفته بود. بدون لحظه ای درنگ به سمتشون دویدم و از کنار یوکی گذشتم و پشت به جیمین، بینشون ایستادم و دستامو از هم باز کردم. یوکی ناباور بهم خیره شد ـــ معلوم هس داری چیکار میکنی؟!
۲۱.۷k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱