بالهای فرشته قسمت ۷:
گذشت ! آره ۱۲ سال از اون اتقاق میگذره ، من حالا ۳۶ سال دارم و چانسای کوچک هم بزرگ شده اون دیگه الان ۱۲ سالشه توی طی این چند سال سخت کار میکردم بعنوان یه گارسون توی یه رستوران خوشبختانه تونستم از همون اول چانسا رو مدرسه بفرستم خودمم مشغول کار بودم تا بتونم خرج خونه و زندگی رو بدم ، دلم به حال چانسا خیلی میسوخت من مجبور شدم خودمو پدرش جای بزنم و با این فکر که من پدرشم داره زندگیشو میگذرونه عکس آسلی هم توی اتاقش گذاشتم تا باهاش باشه اون نه منو میبینه و نه آسلی رو و نه وضع زندگیمونو اما من نمیذارم احساس کمبود کنه و یا بفهمه چقدر زندگی سختی رو گذروندم تا براش زندگی خوبی رو بسازم اگر چه بعد اینکه از یه نفر خبر دار شدم که آسلی از بین رفته خیلی غمگین شدم و افسرده شدم اما مجبور بودم بخاطر چانسا هم که شده لبخند بزنم ، شب ها که اون میخوابید توی حیاط میرفتم که هوا بخورم اما با فکر آسلی گریه ام میگرفت اما نمیذارم چانسا متوجه این اتفاقات بشه! نمیذارم! البته یه خبر خوب هم دارم توی طول این ۱۲ سال واقعا دست پختم کپی آسلی شده بود خوشبختانه😅
چانسا توی مدرسه بود فقط به جایی که خیره شده بود دیوار بود یکی از بچه ها کنارش اومد که دوباره اذیتش کنه چون اونا فکر میکردن چانسا کور نیست و از خود راضیه چانسا اینجور رفتار کرده بود که اونا نفهمن اون کوره و اذیتش کنن و خونسرد رفتار میکرد
همکلاسیش:هی چانسا خوشگله!
چانسا نگاهش کرد که اون فکر کنه واقعا اونو میبینه
چانسا:اگه باز هم میخوای برام شر درست کنی با معلم طرفی!مثل اون دفعه که میخواستی آب یخ روم بریزی یا میخواستی دفترمو خط خطی کنی ولی موفق نشدی میتونم خیلی راحت مچت رو بگیرم
همکلاسیش:باشه بابا تو خوبی!
چانسا:خوبه...ولی اگر بخوای مثل الان بهم تیکه بندازی میتونم اونی که میخوای ببینی رو نشونت بدم در غیر این صورت باید کور باشی که نبینی
همکلاسیش:خیله خب بابا تو همینجوریش کوری که از اهداف من خبری نداری دیگه
چانسا:نه خیر من تورو خوب میبینم
همکلاسیش:پس بگو این چند تاس ها؟
چانسا:سه تا
همکلاسیش:تو واقعا جدی گرفتی؟خب معلومه که سه تاس باشه بابا ما تسلیم
همکلاسیش رفت چانسا یه نفس راحت کشید منم مشغول کار کردن بودم همینجور دم میز ها سفارش میگرفتم و میرفتم میآوردم همش ایستاده بودم تا اینکه گذشت و گذشت چشمم به ساعت افتاد تعطیل شدم به بقیه خسته نباشید گفتم و سریع رفتم آماده شدم و رفتم چون چانسا الان از مدرسه تعطیل شده رفتم دم مدرسه صداش که کردم با دنبال کردن صدام اومد طرفم و بغلش کردم و پرسیدم مدرسه چطوره خدایا شکر راضی بود و رفتیم خونه زمان زود گذشت و شب شده بود چانسا که خوابید منم از اتاق بیرون رفتم درو بستم و به در تکیه دادم
چانسا توی مدرسه بود فقط به جایی که خیره شده بود دیوار بود یکی از بچه ها کنارش اومد که دوباره اذیتش کنه چون اونا فکر میکردن چانسا کور نیست و از خود راضیه چانسا اینجور رفتار کرده بود که اونا نفهمن اون کوره و اذیتش کنن و خونسرد رفتار میکرد
همکلاسیش:هی چانسا خوشگله!
چانسا نگاهش کرد که اون فکر کنه واقعا اونو میبینه
چانسا:اگه باز هم میخوای برام شر درست کنی با معلم طرفی!مثل اون دفعه که میخواستی آب یخ روم بریزی یا میخواستی دفترمو خط خطی کنی ولی موفق نشدی میتونم خیلی راحت مچت رو بگیرم
همکلاسیش:باشه بابا تو خوبی!
چانسا:خوبه...ولی اگر بخوای مثل الان بهم تیکه بندازی میتونم اونی که میخوای ببینی رو نشونت بدم در غیر این صورت باید کور باشی که نبینی
همکلاسیش:خیله خب بابا تو همینجوریش کوری که از اهداف من خبری نداری دیگه
چانسا:نه خیر من تورو خوب میبینم
همکلاسیش:پس بگو این چند تاس ها؟
چانسا:سه تا
همکلاسیش:تو واقعا جدی گرفتی؟خب معلومه که سه تاس باشه بابا ما تسلیم
همکلاسیش رفت چانسا یه نفس راحت کشید منم مشغول کار کردن بودم همینجور دم میز ها سفارش میگرفتم و میرفتم میآوردم همش ایستاده بودم تا اینکه گذشت و گذشت چشمم به ساعت افتاد تعطیل شدم به بقیه خسته نباشید گفتم و سریع رفتم آماده شدم و رفتم چون چانسا الان از مدرسه تعطیل شده رفتم دم مدرسه صداش که کردم با دنبال کردن صدام اومد طرفم و بغلش کردم و پرسیدم مدرسه چطوره خدایا شکر راضی بود و رفتیم خونه زمان زود گذشت و شب شده بود چانسا که خوابید منم از اتاق بیرون رفتم درو بستم و به در تکیه دادم
۲.۰k
۱۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.