torture
#فیک_بی_تی_اس#فیکشن#جونگ_کوک#فیک#تهیونگ#کیدراما#کیپاپ#مافیایی#خفن#شکنجه#فیک_بی_تی_اس#فیکشن#جونگ_کوک#فیک#تهیونگ#کیدراما#کیپاپ#مافیایی#خفن#شکنجه#کلیپ#کرانچ#کیوت#سیدراما#عاشقانه#بامزه#بی_تی_اس#بلک_پینگ#اکسو#ایتیزی#جان_فدا#فیک_بی_تی_اس#فیکشن#جونگ_کوک#فیک#تهیونگ#کیدراما#کیپاپ#مافیایی#خفن#شکنجه#کلیپ#کرانچ#کیوت#سیدراما#عاشقانه#بامزه#بی_تی_اس#بلک_پینگ#اکسو#ایتیزی#بلک_پینک#آزادی#موکبانگ#کره#باحال#بی_تی_اس#آنباکسینگ#فوداسمر#اسلایم#دی_او#نامجون#جین#شوگا#جی_هوب#جیمین#عاشقانه#عشق#جان_فدا#نیکا_ساکرمی#مهسا_امینی#مادر#تنهایی#افسردگی#غمگین#شاد#اسلوموشن#کارما#سپهر_خلسه#رضا_پیشرو#امیر_تتلو
torture
Part ⁸
-خب داری کم کم آدم میشی
با پوزخندی گه گوشه ی لبم بود ادامه دادم
-اگه واسه ورود به اون عمارت کوفتی و نجات دادن یونا نبود همین الان یخ گلوله تودسر خودت و خاهرت خالی میکردم،قسم می خورم یه تار مو از سر یونا کم بشه تیکه تیکتون کنم
از حرص و عصبانیت نفسام به شمارش افتاده بود.میخاستم همونجا بشینم گریه کنم و بگم چرا همچین اتفاقی باید برای یونا بیفته؟اون تنها کسی بود ک من داشتم نمیخاستم از دستش بدم
"فلش بک به زمان گذشته"
اون روزی که دیدمش یه تیشرت مشکی پوشیده بود،دوستای خوبی شدیم و با هم بازی کردیم اما اون شب....
وقتی داشتیم بازی میکردیم یه ماشین روبه رومون وایساد و اونو برد،حتا اسمش رو هم یادم نموند.اونشب وقتی کل صدایی که سکوت شب رو می شکست صدای هق هقای من و صدای زوزه ی گرگ ها بود،دقیقن همون موقع یونا پیداش شد
نزدیک اومد و دستای گرمش رو روی شونم گذاشت.با صدای پر بغضی پرسید
+هی چرا داری گریه میکنی؟
وسط هق هقام با صدای بچه گونم گفتم
-اونا...هق....اونا....هق...بردنش
و باز شروع به گریه گردم،یونا بغلم کرد و با من گریه کرد.حس همدردیش مثل چسبی میموند که روی زخمی که خونش بند نمیاد زده باشن و منو آروم میکرد.اونشب وقتی یونا تا خونه همراهیم کرد ازش خواستم بیاد داخل تا به پدر و مادرم نشونش بدم ولی....
torture
Part ⁸
-خب داری کم کم آدم میشی
با پوزخندی گه گوشه ی لبم بود ادامه دادم
-اگه واسه ورود به اون عمارت کوفتی و نجات دادن یونا نبود همین الان یخ گلوله تودسر خودت و خاهرت خالی میکردم،قسم می خورم یه تار مو از سر یونا کم بشه تیکه تیکتون کنم
از حرص و عصبانیت نفسام به شمارش افتاده بود.میخاستم همونجا بشینم گریه کنم و بگم چرا همچین اتفاقی باید برای یونا بیفته؟اون تنها کسی بود ک من داشتم نمیخاستم از دستش بدم
"فلش بک به زمان گذشته"
اون روزی که دیدمش یه تیشرت مشکی پوشیده بود،دوستای خوبی شدیم و با هم بازی کردیم اما اون شب....
وقتی داشتیم بازی میکردیم یه ماشین روبه رومون وایساد و اونو برد،حتا اسمش رو هم یادم نموند.اونشب وقتی کل صدایی که سکوت شب رو می شکست صدای هق هقای من و صدای زوزه ی گرگ ها بود،دقیقن همون موقع یونا پیداش شد
نزدیک اومد و دستای گرمش رو روی شونم گذاشت.با صدای پر بغضی پرسید
+هی چرا داری گریه میکنی؟
وسط هق هقام با صدای بچه گونم گفتم
-اونا...هق....اونا....هق...بردنش
و باز شروع به گریه گردم،یونا بغلم کرد و با من گریه کرد.حس همدردیش مثل چسبی میموند که روی زخمی که خونش بند نمیاد زده باشن و منو آروم میکرد.اونشب وقتی یونا تا خونه همراهیم کرد ازش خواستم بیاد داخل تا به پدر و مادرم نشونش بدم ولی....
۱۹.۶k
۲۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.