فیک کوک
𝕸𝖞 𝖒𝖆𝖋𝖎𝖆¹⁷
: وقتی بین گرگها زندگی کنی همین میشه. من سه سال رو به صورت جهشی خوندم و توی ¹⁸ سالگی دوره ی اول دانشگاه رشته ی شیمی رو گذروندم. تنها چیزی که مانع پیشرفتم شد مردی بود که کلمه ی پدر رو پیشم خار کرد.
_: هه.....بیشتر عقدهای به نظر میای.
: هرطور که میخوای فک کن! اوکی عقدهای. حالا هم میخوام انبار گیاه ماریجوانا هاتونو ببینم.
÷: الان?!
_: من میبرمش. انبار کوچیکشو منتقل کردن به همینجا.
$: حتما! بهتره که خیلی زودتر کارتو انجام بدی و بعد هم برگردین چون حالا حالا ها کار داری!
همون طور که داشت پشت سر جونگکوک راه میرفت برگشت و ابرو بالا داد و با لبخند کوتاهی گفت:
: فقط میخوام اونا رو بررسی کنم. همین. خیلی طول نمیکشه.🙃
÷: خب بابا بپا نیفتی!
$:........
$: چرا این دختره یهو انقد تغییر کرد؟
÷: چمیدونم.
• • •
دخترک پشت سر خاصترین آدم اون جمع راه میرفت.
اون مرد اِثیریال ترین و رازآلودترین کسی بود که محال بود زنایی که دوروبر مامانش میگشتن قصد خواستن اونو نداشته باشن.
وارد آسانسور شدن. با فاصله از هم وایسادن. جونگکوک گوشیش رو جلوش گرفته بود. ولی تمام حواسش به دختر کوچولویی که داشت به دستاش نگاه میکرد بود.
زخمی روی دست دختر توجهش رو جلب کرد.
بدون اینکه فکر بکنه به کاری که میخواد انجام بده، رفت جلوی دخترک وایساد و با دستاش دست آستِری کوچولوی روبهروشو گرفت و با اخم به دستاش نگاه کرد.
دخترک سعی کرد دستشو از دست پسر جدا کنه. ولی زوری برای اینکار نداشت.
: میشه ولم کنین!؟(بغض، کمی حرص)
جونگکوک همون طور که دست کوچولوی ا/ت رو توی دستای بزرگش گرفته بود با لحن خیلی جدی و با اخم گفت:
_: دستت چیشده؟(جدی)
: هیچی ولم میکنی؟(حرص)
سرشو بالا آورد و صاف به چشمای پراز غم و طوفانی دخترک نگاه کرد:
_: نمیخوای حرف بزنی؟
آسانسور وایساد. در باز شد. ولی جونگکوک همچنان دستای دختر رو گرفته بود. ولی ات وقتی متوجه باز شدن در آسانسور شد، با لحن التماس گونهای گفت:
: خواهش میکنم الان بیخیال. بعدا میگم.
بعد هم رفت بیرون.
جونگکوک همون طور که توی آسانسور وایساده بود و دستاشو توی جیبش بود پوزخندی زد و بعد بیرون رفت.
_: اینم انبار......خب؟
ات وارد اتاقک شد و به سمت گیاهایی که داخل میز های بزرگی پهن بودن رفت.
_: یهو کلا تغییر کردی....
ات بدون توجه داشت با گیاها سروکله میزد.
_: شجاع شدی، دانشمند در اومدی....
: خیلی خب.....کارم تموم شد.
ابرو بالا داد.
: میتونیم بریم؟.
_: جواب سوالم?
: کدوم سوال؟
_: هدف اصلیت برای کمک کردن به ما چیه؟ و اینکه چرا این کارارو برای پیشرفت بابای خودت نکردی؟
اِثیریال: سهرامیز
آستری: ستاره
میخوام یه فیک تهیونگ بزارم امروز.
حمایت?
: وقتی بین گرگها زندگی کنی همین میشه. من سه سال رو به صورت جهشی خوندم و توی ¹⁸ سالگی دوره ی اول دانشگاه رشته ی شیمی رو گذروندم. تنها چیزی که مانع پیشرفتم شد مردی بود که کلمه ی پدر رو پیشم خار کرد.
_: هه.....بیشتر عقدهای به نظر میای.
: هرطور که میخوای فک کن! اوکی عقدهای. حالا هم میخوام انبار گیاه ماریجوانا هاتونو ببینم.
÷: الان?!
_: من میبرمش. انبار کوچیکشو منتقل کردن به همینجا.
$: حتما! بهتره که خیلی زودتر کارتو انجام بدی و بعد هم برگردین چون حالا حالا ها کار داری!
همون طور که داشت پشت سر جونگکوک راه میرفت برگشت و ابرو بالا داد و با لبخند کوتاهی گفت:
: فقط میخوام اونا رو بررسی کنم. همین. خیلی طول نمیکشه.🙃
÷: خب بابا بپا نیفتی!
$:........
$: چرا این دختره یهو انقد تغییر کرد؟
÷: چمیدونم.
• • •
دخترک پشت سر خاصترین آدم اون جمع راه میرفت.
اون مرد اِثیریال ترین و رازآلودترین کسی بود که محال بود زنایی که دوروبر مامانش میگشتن قصد خواستن اونو نداشته باشن.
وارد آسانسور شدن. با فاصله از هم وایسادن. جونگکوک گوشیش رو جلوش گرفته بود. ولی تمام حواسش به دختر کوچولویی که داشت به دستاش نگاه میکرد بود.
زخمی روی دست دختر توجهش رو جلب کرد.
بدون اینکه فکر بکنه به کاری که میخواد انجام بده، رفت جلوی دخترک وایساد و با دستاش دست آستِری کوچولوی روبهروشو گرفت و با اخم به دستاش نگاه کرد.
دخترک سعی کرد دستشو از دست پسر جدا کنه. ولی زوری برای اینکار نداشت.
: میشه ولم کنین!؟(بغض، کمی حرص)
جونگکوک همون طور که دست کوچولوی ا/ت رو توی دستای بزرگش گرفته بود با لحن خیلی جدی و با اخم گفت:
_: دستت چیشده؟(جدی)
: هیچی ولم میکنی؟(حرص)
سرشو بالا آورد و صاف به چشمای پراز غم و طوفانی دخترک نگاه کرد:
_: نمیخوای حرف بزنی؟
آسانسور وایساد. در باز شد. ولی جونگکوک همچنان دستای دختر رو گرفته بود. ولی ات وقتی متوجه باز شدن در آسانسور شد، با لحن التماس گونهای گفت:
: خواهش میکنم الان بیخیال. بعدا میگم.
بعد هم رفت بیرون.
جونگکوک همون طور که توی آسانسور وایساده بود و دستاشو توی جیبش بود پوزخندی زد و بعد بیرون رفت.
_: اینم انبار......خب؟
ات وارد اتاقک شد و به سمت گیاهایی که داخل میز های بزرگی پهن بودن رفت.
_: یهو کلا تغییر کردی....
ات بدون توجه داشت با گیاها سروکله میزد.
_: شجاع شدی، دانشمند در اومدی....
: خیلی خب.....کارم تموم شد.
ابرو بالا داد.
: میتونیم بریم؟.
_: جواب سوالم?
: کدوم سوال؟
_: هدف اصلیت برای کمک کردن به ما چیه؟ و اینکه چرا این کارارو برای پیشرفت بابای خودت نکردی؟
اِثیریال: سهرامیز
آستری: ستاره
میخوام یه فیک تهیونگ بزارم امروز.
حمایت?
۸.۵k
۲۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.