پارت بیست و پنج
و منم به همون صدا گوش دادم و براي خودم غذا ریختمو مشغول شدم..داشتم غذا میخوردم که متوجه اومدنش شدم زیر چشمی نگاش کردم که لباساشو عوض کرده بود و یه بلوز شلوار خونگی پوشیده بود..بی
حرف براي خودش غذا کشید و مشغول شد...همش سکوت بود و سکوت..هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد... آخراي غذاش بود که گفت:چرا منو آوردي اینجا؟ از سوال یه هوئیش جا خوردم ولی خونسرد جواب دادم:دلیلش به تو مربوط نیست..
دست از غذا خوردن کشید و به چشمام زل زد و گفت:مشکلت با من چیه؟
_من مشکلی با تو ندارم با پدرت مشکل دارم.. قاشقشو از دستش به سمتم پرت کرد و با داد گفت:دِ لعنتی پس چرا منو داري عذاب میدي؟ _صداتو بیار پایین ببینم فکر کردي کی هستی؟حالا دوتا کلمه با ملایمت بهت گفتم فکر کردي خبریه؟ آهان خوب شدااا جربزَمو نشون دادم!دیگه صدا ازش در نیومد و غذاشم تا آخر نخورد موقع بلند شدنش که "مرسی" از دهنش شنیدم که اونم معلوم بود مجبوري گفت! رفت اتاقش و منم بعد از جمع و جور کردن آشپزخونه رفتم به اتاق خودم یعنی روبروي اتاقِ نیکی!
سرم که بالش رسید به ثانیه نکشید خوابم برد!
*نیکی*
قبل از این ماجراها امروز بهترین روز عمرم بود ولی الان... امروز نامزدي شیواست.بهترین دوستم تنها دوستی که بین دوستام مثل من ایرانی الصله! از 3ماه پیش براي این روز برنامه ریزي کرده بودیم ولی الان؟خدایا چرا اینجوري شد آخه؟
از اتاق بیرون رفتم و در کمال تعجب دیدم مسیح تو هال نشسته و دوتا مانیتورو بهم وصل کرده و سرشو پایین انداخته بود و نمیدونم چی تایپ میکرد!داره چیکار میکنه؟!
به سمتش رفتم و گفتم:چیکار میکنی؟
مسیح:یه سري کار شخصی این یعنی فضولی موقوف!!! منم شونه اي بالا انداختم و رفتم یه نیمرو برا خودم درست کردمو مشغول شدم... به سمت هال رفتم که دیدم مسیح سخت درگیره با همون مانیتورا..سرشم پایین بود آروم رفتم از پشتش به مانیتور خیره شدم...عه این چیه؟!!!!اینجا که خونه ي شیوا ایناست!!! با تعجب به دوتا مانیتور روبروم نگاه کردم که هرکدومش چهارتا تصویر داشت که هر چهارتاش از یه جاي
خونه ي شیوا اینا بود! _این چیه؟ مسیح متوجه حضورم شد و سرشو بالا گرفت و رو به من گفت:چی چیه؟ به تصویرا اشاره کردم و گفتم:اینجا که خونه ي دوستمه!تو چرا داري نگاش میکنی؟ مسیح:چون اونجا دوربین گذاشتم! وا! _چرا اونوقت؟ مسیح:قراره بگم چرا؟ شونمو به معنی نمیدونم بالا انداختم و گفت:بعدا میفهمی! خسته شدم از این جمله ي مزخرفش که همش میگه بعدا بعدا!اه مسخره ي بیخود.. برگشتم برم اتاقم که صداشو از پشت سر شنیدم انگار که داشت زیر لب به خودش میگفت:لعنتی!مگه گفتم
الان؟اینا دست کاریش کردن!!لعنت به همتون! از جاش بلند شد و به سمت دستشویی رفت منم کنجکاو شدم و رفتم ببینم چی شد که با تعجب دیدم خونه ي شیوا اینا آتیش گرفته!اي واي؟چی شد؟!
از دستشویی که اومد بیرون صورتش خیس بود،معلوم بود آب زده!روبهش گفتم:چه اتفاقی افتاد؟چرا آتیش
گرفت خونشون؟
مسیح:اه صداتو ببر کم حرف بزن و سوال بپرس! اي احمق!!!به من میگه صداتو ببر؟!
_تو کی هستی که به من میگی صداتو ببر مرتیکه؟ مسیح:نیکی بحث نکن اعصابم خورده _اسم منو به زبونت نیار!تو این کارو کردي آره؟تو خونشونو آتیش زدي؟
مسیح داد زد و گفت:گفتم صدا ببر دیگه ...اه اوه هوا پسه!سریع رفتم اتاقم و به شیوا فکر کردم به اینکه نامزدیش بهم میخوره طفلکی چیکار کنه؟
یه چندتا کتاب از تو قفسه اي که اونجا بود برداشتم و شروع به خوندن کردم تا کمی حواسم پرت بشه!
حرف براي خودش غذا کشید و مشغول شد...همش سکوت بود و سکوت..هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد... آخراي غذاش بود که گفت:چرا منو آوردي اینجا؟ از سوال یه هوئیش جا خوردم ولی خونسرد جواب دادم:دلیلش به تو مربوط نیست..
دست از غذا خوردن کشید و به چشمام زل زد و گفت:مشکلت با من چیه؟
_من مشکلی با تو ندارم با پدرت مشکل دارم.. قاشقشو از دستش به سمتم پرت کرد و با داد گفت:دِ لعنتی پس چرا منو داري عذاب میدي؟ _صداتو بیار پایین ببینم فکر کردي کی هستی؟حالا دوتا کلمه با ملایمت بهت گفتم فکر کردي خبریه؟ آهان خوب شدااا جربزَمو نشون دادم!دیگه صدا ازش در نیومد و غذاشم تا آخر نخورد موقع بلند شدنش که "مرسی" از دهنش شنیدم که اونم معلوم بود مجبوري گفت! رفت اتاقش و منم بعد از جمع و جور کردن آشپزخونه رفتم به اتاق خودم یعنی روبروي اتاقِ نیکی!
سرم که بالش رسید به ثانیه نکشید خوابم برد!
*نیکی*
قبل از این ماجراها امروز بهترین روز عمرم بود ولی الان... امروز نامزدي شیواست.بهترین دوستم تنها دوستی که بین دوستام مثل من ایرانی الصله! از 3ماه پیش براي این روز برنامه ریزي کرده بودیم ولی الان؟خدایا چرا اینجوري شد آخه؟
از اتاق بیرون رفتم و در کمال تعجب دیدم مسیح تو هال نشسته و دوتا مانیتورو بهم وصل کرده و سرشو پایین انداخته بود و نمیدونم چی تایپ میکرد!داره چیکار میکنه؟!
به سمتش رفتم و گفتم:چیکار میکنی؟
مسیح:یه سري کار شخصی این یعنی فضولی موقوف!!! منم شونه اي بالا انداختم و رفتم یه نیمرو برا خودم درست کردمو مشغول شدم... به سمت هال رفتم که دیدم مسیح سخت درگیره با همون مانیتورا..سرشم پایین بود آروم رفتم از پشتش به مانیتور خیره شدم...عه این چیه؟!!!!اینجا که خونه ي شیوا ایناست!!! با تعجب به دوتا مانیتور روبروم نگاه کردم که هرکدومش چهارتا تصویر داشت که هر چهارتاش از یه جاي
خونه ي شیوا اینا بود! _این چیه؟ مسیح متوجه حضورم شد و سرشو بالا گرفت و رو به من گفت:چی چیه؟ به تصویرا اشاره کردم و گفتم:اینجا که خونه ي دوستمه!تو چرا داري نگاش میکنی؟ مسیح:چون اونجا دوربین گذاشتم! وا! _چرا اونوقت؟ مسیح:قراره بگم چرا؟ شونمو به معنی نمیدونم بالا انداختم و گفت:بعدا میفهمی! خسته شدم از این جمله ي مزخرفش که همش میگه بعدا بعدا!اه مسخره ي بیخود.. برگشتم برم اتاقم که صداشو از پشت سر شنیدم انگار که داشت زیر لب به خودش میگفت:لعنتی!مگه گفتم
الان؟اینا دست کاریش کردن!!لعنت به همتون! از جاش بلند شد و به سمت دستشویی رفت منم کنجکاو شدم و رفتم ببینم چی شد که با تعجب دیدم خونه ي شیوا اینا آتیش گرفته!اي واي؟چی شد؟!
از دستشویی که اومد بیرون صورتش خیس بود،معلوم بود آب زده!روبهش گفتم:چه اتفاقی افتاد؟چرا آتیش
گرفت خونشون؟
مسیح:اه صداتو ببر کم حرف بزن و سوال بپرس! اي احمق!!!به من میگه صداتو ببر؟!
_تو کی هستی که به من میگی صداتو ببر مرتیکه؟ مسیح:نیکی بحث نکن اعصابم خورده _اسم منو به زبونت نیار!تو این کارو کردي آره؟تو خونشونو آتیش زدي؟
مسیح داد زد و گفت:گفتم صدا ببر دیگه ...اه اوه هوا پسه!سریع رفتم اتاقم و به شیوا فکر کردم به اینکه نامزدیش بهم میخوره طفلکی چیکار کنه؟
یه چندتا کتاب از تو قفسه اي که اونجا بود برداشتم و شروع به خوندن کردم تا کمی حواسم پرت بشه!
۵.۴k
۲۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.