pawn/پارت ۱۷۳
ا/ت خودکار توی دستشو با حرص روی میز انداخت... شماره ی کارولین رو گرفت...
کارولین: الو؟
ا/ت: اوف چه خوب شد زود جواب دادی کارولین!
کارولین: چی شده؟
ا/ت: مثل همیشه قراره بهت زحمت بدم
کارولین: بگو عزیزم... مشکلی نیست
ا/ت: تهیونگ میخواد بره شرکت... یوجین توی خونس... نمیتونه تنهاش بزاره... من یکی دو ساعت دیگه میرم خونه... میشه بری پیشش؟
کارولین: منم امروز مرخصی گرفته بودم اتفاقا... چون باید سوفیا رو میبردم پیش دکتر... باشه... میرم پیشش... سوفیا رو هم میبرم باهاش بازی کنه
ا/ت: خیلی ازت ممنونم... جبران میکنم
کارولین: ایرادی نداره... کاری نیست که!...
********
تهیونگ آماده شده بود... ا/ت بهش خبر داده بود که کارولین میاد و پیش یوجین میمونه... منتظر بود تا برسه....
یوجین: بابا منو تنها میزاری؟
تهیونگ: نه عشق من... الان یه کسایی میان پیشت که از دیدنشون خیلی خوشحال میشی... منم میرم و زود میام
یوجین: زود میای؟
تهیونگ: بله... حتما... تازه مامی زودتر از منم برمیگرده
یوجین: هورااااا....
صدای زنگ در اومد...
تهیونگ کتش رو برداشت... میدونست کارولین رسیده... با دیدن تصویرش توی آیفون دکمه رو زد و سراغ در رفت...
همزمان کت رو پوشید و کیفش رو هم برداشت...
کارولین از در وارد شد...
تهیونگ با دیدنش ایستاد...
این اولین بار بود که با کارولین صحبت میکرد...
قبلا دیده بودش ولی فرصت نشده بود هم کلام بشن...
کمی خودش رو عقب کشید...
مودبانه سرشو خم کرد و گفت: سلام
کارولین: سلام
کارولین هم حسش مثل تهیونگ بود... زیاد احساس راحتی نداشت... بخصوص اینکه میون جر و بحثا و مشاجراتش با ا/ت همو دیده بودن... سوفیا توی بغلش بود...
تهیونگ هنوز چیز دیگه ای نگفته بود... دنبال کلمات مناسب میگشت...
که یوجین دوید و کنار تهیونگ ایستاد...
با دیدن کارولین و بچش خندید و گفت: آخ جون...
تهیونگ با دیدن واکنش یوجین لبخندی زد و با لبخندی به روی کارولین گفت: بفرمایین... من کمی عجله دارم... ببخشید که نمیتونم ازتون پذیرایی کنم
کارولین: خواهش میکنم... ایرادی نداره....
وارد خونه شد و تهیونگ هم رفت...
یوجین از دیدن اونا خیلی خوشحال شده بود... کلا امروز براش روز خیلی خوبی بود... تونست توی خونه بمونه... با تهیونگ کلی بازی کرد.... غذاهای مورد علاقشو خورد... بعدشم که کارولین و سوفیایی که از خودش کوچکتر بود اومدن... از اینکه یه موجودی که از خودش ضعیف تر بود رو میدید احساس خوبی داشت... و به همه با لذت میگفت که ازش بزرگتره...
وقتی کارولین وارد خونه شد ازشون خواست به اتاقش برن و اونجا بشینن...
کارولین هم چون نمیدونست به سمت کدوم اتاق بره اشتباهی سراغ یکی دیگه رفت که یوجین گفت: نه... اونجا اتاق بابامه... اتاق منو مامی از این طرفه!....
کارولین با تعجب به یوجین نگاه کرد... و برای اینکه مطمئن بشه اشتباه نشنیده گفت: اتاق بابات جداس؟
یوجین: بله
کارولین: و تو و مامانت توی اتاق دیگه هستین؟
یوجین: بله
کارولین: عزیزم مطمئنی همیشه همینطوریه؟ یا مثلا مامانت تا وقتی که تو خوابت میبره پیشت میمونه؟
یوجین: نه... من شبا میخوابم مامی پیشمه... صبحم بیدار میشم مامی پیشمه
کارولین: آها... باشه گلم... بریم اتاق تو و ا/ت رو بهم نشون بده.....
کارولین: الو؟
ا/ت: اوف چه خوب شد زود جواب دادی کارولین!
کارولین: چی شده؟
ا/ت: مثل همیشه قراره بهت زحمت بدم
کارولین: بگو عزیزم... مشکلی نیست
ا/ت: تهیونگ میخواد بره شرکت... یوجین توی خونس... نمیتونه تنهاش بزاره... من یکی دو ساعت دیگه میرم خونه... میشه بری پیشش؟
کارولین: منم امروز مرخصی گرفته بودم اتفاقا... چون باید سوفیا رو میبردم پیش دکتر... باشه... میرم پیشش... سوفیا رو هم میبرم باهاش بازی کنه
ا/ت: خیلی ازت ممنونم... جبران میکنم
کارولین: ایرادی نداره... کاری نیست که!...
********
تهیونگ آماده شده بود... ا/ت بهش خبر داده بود که کارولین میاد و پیش یوجین میمونه... منتظر بود تا برسه....
یوجین: بابا منو تنها میزاری؟
تهیونگ: نه عشق من... الان یه کسایی میان پیشت که از دیدنشون خیلی خوشحال میشی... منم میرم و زود میام
یوجین: زود میای؟
تهیونگ: بله... حتما... تازه مامی زودتر از منم برمیگرده
یوجین: هورااااا....
صدای زنگ در اومد...
تهیونگ کتش رو برداشت... میدونست کارولین رسیده... با دیدن تصویرش توی آیفون دکمه رو زد و سراغ در رفت...
همزمان کت رو پوشید و کیفش رو هم برداشت...
کارولین از در وارد شد...
تهیونگ با دیدنش ایستاد...
این اولین بار بود که با کارولین صحبت میکرد...
قبلا دیده بودش ولی فرصت نشده بود هم کلام بشن...
کمی خودش رو عقب کشید...
مودبانه سرشو خم کرد و گفت: سلام
کارولین: سلام
کارولین هم حسش مثل تهیونگ بود... زیاد احساس راحتی نداشت... بخصوص اینکه میون جر و بحثا و مشاجراتش با ا/ت همو دیده بودن... سوفیا توی بغلش بود...
تهیونگ هنوز چیز دیگه ای نگفته بود... دنبال کلمات مناسب میگشت...
که یوجین دوید و کنار تهیونگ ایستاد...
با دیدن کارولین و بچش خندید و گفت: آخ جون...
تهیونگ با دیدن واکنش یوجین لبخندی زد و با لبخندی به روی کارولین گفت: بفرمایین... من کمی عجله دارم... ببخشید که نمیتونم ازتون پذیرایی کنم
کارولین: خواهش میکنم... ایرادی نداره....
وارد خونه شد و تهیونگ هم رفت...
یوجین از دیدن اونا خیلی خوشحال شده بود... کلا امروز براش روز خیلی خوبی بود... تونست توی خونه بمونه... با تهیونگ کلی بازی کرد.... غذاهای مورد علاقشو خورد... بعدشم که کارولین و سوفیایی که از خودش کوچکتر بود اومدن... از اینکه یه موجودی که از خودش ضعیف تر بود رو میدید احساس خوبی داشت... و به همه با لذت میگفت که ازش بزرگتره...
وقتی کارولین وارد خونه شد ازشون خواست به اتاقش برن و اونجا بشینن...
کارولین هم چون نمیدونست به سمت کدوم اتاق بره اشتباهی سراغ یکی دیگه رفت که یوجین گفت: نه... اونجا اتاق بابامه... اتاق منو مامی از این طرفه!....
کارولین با تعجب به یوجین نگاه کرد... و برای اینکه مطمئن بشه اشتباه نشنیده گفت: اتاق بابات جداس؟
یوجین: بله
کارولین: و تو و مامانت توی اتاق دیگه هستین؟
یوجین: بله
کارولین: عزیزم مطمئنی همیشه همینطوریه؟ یا مثلا مامانت تا وقتی که تو خوابت میبره پیشت میمونه؟
یوجین: نه... من شبا میخوابم مامی پیشمه... صبحم بیدار میشم مامی پیشمه
کارولین: آها... باشه گلم... بریم اتاق تو و ا/ت رو بهم نشون بده.....
۲۵.۷k
۰۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.