عشق اشتباه پارت۱
پدربزرگه عزیزم که رئیس کل مافیای کشور بود مرد و من تنها نوش شدم رئیس کل مافیای کشور من عاشق پدر بزرگم بودم و حاضر بودم جونمو براش بدم امروز تشییع جنازه ی پدربزرگمه اون به من تیر اندازی یاد داد کار با اسلحه یاد داد پدر و مادرم رو مجبور کرد منو به کلاس های بوکس و نینجا و ژیمناستیک بفرستن ..... چرا من که اون قدر پدر بزرگمو دوست دارم امروز گریه نمیکنم؟؟چرا اینجا از شدت ناراحتی غش نمی کنم؟؟چرا؟؟ واقعا چرا؟؟چرا امروز لباس سفید پوشیدم؟؟باهمین سوالات خودمو در گیر کرده بودم که یکی سرشو تو گردنم فرو کرد از فکر و خیال اومدم بیرون و دست بدبخت رو پیچ دادم دیدم ععه این که کای برگام ولش کردم و معذرت خواهی کردم (بچه ها این داستان رو یکی درخواست کرد من با این موضوع براش فیک بنویسم اگر هم دیدید که موضوعش با یه فیک دیگه هم خونی داره بله داره و من خودم خوندمش)(صحبت های ا\ت + و کای،)
،ترسیدی درسته؟
+آره (عصبی)
،من معذرت میخوام ..تو نمیخوای عذر خواهی کنی؟
+براچی باید معذرت خواهی کنم؟
، آره
،ترسیدی درسته؟
+آره (عصبی)
،من معذرت میخوام ..تو نمیخوای عذر خواهی کنی؟
+براچی باید معذرت خواهی کنم؟
، آره
۲۷۶
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.