pawn/پارت ۱۱۲
اسلایدها: تهیونگ، ا/ت
ا/ت از اینکه به تهیونگ حقیقت رو بگه نمیترسید!... چون پنج سال قبل به اندازه کافی تلاش کرده بود که همه چیو بگه... ولی تهیونگ بهش اجازه گفتن نداده بود... حالا فقط تمام ترسش بخاطر این بود که یوجین رو ازش بگیره!....
همه ی توانشو جمع کرد... توی اون زمان جز هردوتاشون کس دیگه نبود... شب بود و باد میوزید... چون روی بلندترین نقطه ی شهر قرار داشتن...
موهایی که باد توی صورتش آورده بود رو کنار زد... با اشکی که توی چشماش جمع شده بود به تهیونگ نگاه کرد... و گفت:
-یوجین.... دخترته!!!!....
تهیونگ با شنیدن این جمله احساس کرد که لحظه ای زمان از حرکت ایستاد... حدس میزد! حدسشو میزد... اما باز هم شوکه کننده بود!...
عصبانی شد... به ا/ت نزدیک شد... با چشمایی که از شدت عصبانیت رو به سرخی میرفت گفت: دخترمه؟ به همین راحتی؟
پنج ساله ازم مخفیش کردی... اگه خودم انقد پیگیرش نبودم هیچوقت نمیگفتی!...
ا/ت سرشو تکون داد... میخواست از تهیونگ دور بشه و بره که تهیونگ محکم دستشو گرفت...
-صبر کن ببینم... کجا میخوای بری؟... جواب منو بده لعنتی!!!!...
ا/ت اول نمیخواست حرف بزنه... ولی اصرار تهیونگ باعث شد از کوره در بره... فریاد زد و دستشو از توی دست تهیونگ کشید
-ولم کن!... من که همون پنج سال پیش اومدم بهت بگم... دو بار تلاش کردم بهت بگم... حتی نذاشتی یه کلمه حرف بزنم... اولین بارش که جلوی کلی آدم بهم سیلی زدی!... خوردم کردی!... دومین بارش چی؟.... هعع... حتما نمیدونی!... دومین بارش کلی تحقیرم کردی!... گفتی خیلی خوب شد که بچه نداشتیم... گفتی عمرت با من تلف شده! ... حالا من مقصر شدم؟...
تهیونگ به موهاش چنگ زد... و با نهایت استیصال گفت: خواهرم مرده بود!... یوجین عزیزتر از جونمو از دست داده بودم چه انتظاری ازم داشتی؟...
حالم خوب نبود... نیاز به زمان داشتم...
ا/ت دستشو بالا آورد و گفت: بسه! بس کن ... ما به نتیجه نمیرسیم... هرکسی حرف خودشو میزنه....
تهیونگ و ا/ت هردو سکوت کردن...
لحظاتی از هم دور شدن... و هیچکدوم حرفی نزدن... تهیونگ از شدت کلافگی و حالت گیجی که داشت احساس میکرد دنیا دور سرش میچرخه...
لحظاتی بعد به سمت ا/ت برگشت و گفت: حق با توئه... هیچی مثل قبل نمیشه... منو تو تموم شدیم... تنها وجه اشتراکمون یوجینه... من فقط میخوام اون بفهمه که من پدرشم
ا/ت: ازت خواهش میکنم زمان بده... یوجین خیلی حساسه... اگر یهویی حقیقتو بهش بگیم ازمون متنفر میشه
تهیونگ: یعنی الانم میخوای حق داشتنشو ازم سلب کنی؟
ا/ت: نه... اینطور نیست... یکم صبر کن... بیشتر ببینش... بیشتر باهاش صمیمی شو... بزار تو دلش جا باز کنی... بعدش میگیم...
اون حتی به محیط جدید زندگیشم عادت نکرده... با اینکه فقط پنج سالشه اما خیلی باهوشه... وقتی از آمریکا آوردمش اینجا خیلی واکنشش بد بود
تهیونگ: باشه... فقط میخوام بیشتر ببینمش....
توی همین لحظه گوشی ا/ت زنگ خورد... ا/ت دید از خونه زنگ میزنن... گفت: از خونس... حتما یوجین بهونه میگیره
تهیونگ: اگر یوجینه صداشو بزن رو اسپیکر... میخوام صداشو بشنوم...
ا/ت گوشیشو جواب داد... با کلمه ی مامی که شنید لبخند ناخودآگاهی رو لبش نشست... گوشیشو از گوشش فاصله داد و زد روی اسپیکر...
-بگو عزیز دلم... میشنوم...
-مامی... پس کی میای؟....
تهیونگ با شنیدن صدای بچگانه و لطیف یوجین ذوق کرد... صدای یوجین این بار فرق میکرد... چون حالا میدونست اون دختر خودشه...
ا/ت که همزمان اشکاش جاری بود و لبخند میزد گفت: یکم دیگه میام عشق من
-باشه... برام خوراکی بیار
-میارم... حتما میارم...
بعدشم تماسو قطع کرد....
تهیونگ بعداز قطع تماس به ا/ت گفت: تو... لذت دیدن بزرگ شدن بچمو ازم گرفتی... حتی شنیدن صداشم ازم دریغ کردی!... نمیتونم ببخشمت!...
ا/ت از شنیدن این جمله غمگین شد... به تهیونگ نگاهی کرد و گفت: یه روزی میرسه بخاطر این طرز حرف زدنت با من از نگاه کردن به چشمم شرم میکنی... باشه... منم تا حدودی مقصرم... ولی وزنه ی تقصیرات تو سنگین تره!...
حرفشو زد و به سمت ماشینش رفت...
ا/ت از اینکه به تهیونگ حقیقت رو بگه نمیترسید!... چون پنج سال قبل به اندازه کافی تلاش کرده بود که همه چیو بگه... ولی تهیونگ بهش اجازه گفتن نداده بود... حالا فقط تمام ترسش بخاطر این بود که یوجین رو ازش بگیره!....
همه ی توانشو جمع کرد... توی اون زمان جز هردوتاشون کس دیگه نبود... شب بود و باد میوزید... چون روی بلندترین نقطه ی شهر قرار داشتن...
موهایی که باد توی صورتش آورده بود رو کنار زد... با اشکی که توی چشماش جمع شده بود به تهیونگ نگاه کرد... و گفت:
-یوجین.... دخترته!!!!....
تهیونگ با شنیدن این جمله احساس کرد که لحظه ای زمان از حرکت ایستاد... حدس میزد! حدسشو میزد... اما باز هم شوکه کننده بود!...
عصبانی شد... به ا/ت نزدیک شد... با چشمایی که از شدت عصبانیت رو به سرخی میرفت گفت: دخترمه؟ به همین راحتی؟
پنج ساله ازم مخفیش کردی... اگه خودم انقد پیگیرش نبودم هیچوقت نمیگفتی!...
ا/ت سرشو تکون داد... میخواست از تهیونگ دور بشه و بره که تهیونگ محکم دستشو گرفت...
-صبر کن ببینم... کجا میخوای بری؟... جواب منو بده لعنتی!!!!...
ا/ت اول نمیخواست حرف بزنه... ولی اصرار تهیونگ باعث شد از کوره در بره... فریاد زد و دستشو از توی دست تهیونگ کشید
-ولم کن!... من که همون پنج سال پیش اومدم بهت بگم... دو بار تلاش کردم بهت بگم... حتی نذاشتی یه کلمه حرف بزنم... اولین بارش که جلوی کلی آدم بهم سیلی زدی!... خوردم کردی!... دومین بارش چی؟.... هعع... حتما نمیدونی!... دومین بارش کلی تحقیرم کردی!... گفتی خیلی خوب شد که بچه نداشتیم... گفتی عمرت با من تلف شده! ... حالا من مقصر شدم؟...
تهیونگ به موهاش چنگ زد... و با نهایت استیصال گفت: خواهرم مرده بود!... یوجین عزیزتر از جونمو از دست داده بودم چه انتظاری ازم داشتی؟...
حالم خوب نبود... نیاز به زمان داشتم...
ا/ت دستشو بالا آورد و گفت: بسه! بس کن ... ما به نتیجه نمیرسیم... هرکسی حرف خودشو میزنه....
تهیونگ و ا/ت هردو سکوت کردن...
لحظاتی از هم دور شدن... و هیچکدوم حرفی نزدن... تهیونگ از شدت کلافگی و حالت گیجی که داشت احساس میکرد دنیا دور سرش میچرخه...
لحظاتی بعد به سمت ا/ت برگشت و گفت: حق با توئه... هیچی مثل قبل نمیشه... منو تو تموم شدیم... تنها وجه اشتراکمون یوجینه... من فقط میخوام اون بفهمه که من پدرشم
ا/ت: ازت خواهش میکنم زمان بده... یوجین خیلی حساسه... اگر یهویی حقیقتو بهش بگیم ازمون متنفر میشه
تهیونگ: یعنی الانم میخوای حق داشتنشو ازم سلب کنی؟
ا/ت: نه... اینطور نیست... یکم صبر کن... بیشتر ببینش... بیشتر باهاش صمیمی شو... بزار تو دلش جا باز کنی... بعدش میگیم...
اون حتی به محیط جدید زندگیشم عادت نکرده... با اینکه فقط پنج سالشه اما خیلی باهوشه... وقتی از آمریکا آوردمش اینجا خیلی واکنشش بد بود
تهیونگ: باشه... فقط میخوام بیشتر ببینمش....
توی همین لحظه گوشی ا/ت زنگ خورد... ا/ت دید از خونه زنگ میزنن... گفت: از خونس... حتما یوجین بهونه میگیره
تهیونگ: اگر یوجینه صداشو بزن رو اسپیکر... میخوام صداشو بشنوم...
ا/ت گوشیشو جواب داد... با کلمه ی مامی که شنید لبخند ناخودآگاهی رو لبش نشست... گوشیشو از گوشش فاصله داد و زد روی اسپیکر...
-بگو عزیز دلم... میشنوم...
-مامی... پس کی میای؟....
تهیونگ با شنیدن صدای بچگانه و لطیف یوجین ذوق کرد... صدای یوجین این بار فرق میکرد... چون حالا میدونست اون دختر خودشه...
ا/ت که همزمان اشکاش جاری بود و لبخند میزد گفت: یکم دیگه میام عشق من
-باشه... برام خوراکی بیار
-میارم... حتما میارم...
بعدشم تماسو قطع کرد....
تهیونگ بعداز قطع تماس به ا/ت گفت: تو... لذت دیدن بزرگ شدن بچمو ازم گرفتی... حتی شنیدن صداشم ازم دریغ کردی!... نمیتونم ببخشمت!...
ا/ت از شنیدن این جمله غمگین شد... به تهیونگ نگاهی کرد و گفت: یه روزی میرسه بخاطر این طرز حرف زدنت با من از نگاه کردن به چشمم شرم میکنی... باشه... منم تا حدودی مقصرم... ولی وزنه ی تقصیرات تو سنگین تره!...
حرفشو زد و به سمت ماشینش رفت...
۲۷.۲k
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.