وقتی عاشقش بودی ولی...
part: 43
با خودم گفتم..: ا.ت برو... فقط برو بهش بگو...(اینجاش با بغض) داره... داره پدر میشه همین...
با استرس پله ها رفتم بالا قلبم داشت از سرجاش درمیومد... درو زدم
تهیونگ: چی میخوای؟!
ا.ت: فقط یه کلمه یچی. بهت بگم... قول میدم دیگه مزاحمت نشم... ـ
تهیونگ: بیا ببینم باز چه. چرتو پرتی میگی!!
درو باز کردم رفتم با قیافه ی عصبانیش رپبرو شدم ترسیدم... رفتم جلوتر نفس عمیق کشیدم...
تهیونگ: خب؟! میشنوم
ا.ت:عام... خب چیزه من... من...
تهیونگ: تو چی بگو دیگه تو چی ها؟!
ا.ت:تهیونگ... من... من.. حامله ام
سرم پایین بود و بعد گفتن حرفم خواستم بدوعم برم بیرون..... که دستم توسط تهیونگ. کشیدع شد... و صورت هامون بهم نزدیک شد...
تهیونگ: م.. من دارم... ب.. بابا میشم؟!
سرمو انداختم پایین... ضربان قلبم بالا بود... که یهو حالت تهوع گرفتم دوباره... و تهیونگ دستمو. ول کرد و من دوییدم تو دستشویی...نمیدونم چرا انقدر حالت تهوع دارم... عین گچ شدم... هنوزم ضربان قلبم بالاس.. نفس عمیقی کشیدم...اومدم بیرون دیدم تهیونگ نشسته رو تخت و دستاش تو موهاشه....
ا.ت:م.. من میرم...
تهیونگ: ا.تتت هق.. م.. من واقعاـ.. خیلی اذیتت کردم... و الانم باورم نمیشه دارم بابا میشم.... انکار یه خوابه... ارزوم براورده شده...(گریه)
اومد نزدیکم... خواست دستشو بلند کنه تا موهامو ناز کنه اما من ترسیدم فک کردم باز میخواد منو بزنه که با واکنش سریع دستمو گذاشتم رو صورتم...
تهیونگ: ت.. تو ازم میترسی؟!(گریه) حق داری.... اکه اون موقع حالت تهوع نمیگرفتیو بچمون مارو نجات نمیداد الان من تورو....... هق هققق(و. گریه) نترس ازم....
اومد جلو. بغلم کرد که تمام اشکاش میریخت رو شونه هام....
تهیونگ: منو ببخش... من اشتباه کردم... من واقعا عاشق تو و بچمم...
که یهو سرشو پایین تر اورد و رو.دو زانو هاش نشستو شکممو بوسید... و اروم. گفت بابا کنارته کوچولو....
با خودم گفتم..: ا.ت برو... فقط برو بهش بگو...(اینجاش با بغض) داره... داره پدر میشه همین...
با استرس پله ها رفتم بالا قلبم داشت از سرجاش درمیومد... درو زدم
تهیونگ: چی میخوای؟!
ا.ت: فقط یه کلمه یچی. بهت بگم... قول میدم دیگه مزاحمت نشم... ـ
تهیونگ: بیا ببینم باز چه. چرتو پرتی میگی!!
درو باز کردم رفتم با قیافه ی عصبانیش رپبرو شدم ترسیدم... رفتم جلوتر نفس عمیق کشیدم...
تهیونگ: خب؟! میشنوم
ا.ت:عام... خب چیزه من... من...
تهیونگ: تو چی بگو دیگه تو چی ها؟!
ا.ت:تهیونگ... من... من.. حامله ام
سرم پایین بود و بعد گفتن حرفم خواستم بدوعم برم بیرون..... که دستم توسط تهیونگ. کشیدع شد... و صورت هامون بهم نزدیک شد...
تهیونگ: م.. من دارم... ب.. بابا میشم؟!
سرمو انداختم پایین... ضربان قلبم بالا بود... که یهو حالت تهوع گرفتم دوباره... و تهیونگ دستمو. ول کرد و من دوییدم تو دستشویی...نمیدونم چرا انقدر حالت تهوع دارم... عین گچ شدم... هنوزم ضربان قلبم بالاس.. نفس عمیقی کشیدم...اومدم بیرون دیدم تهیونگ نشسته رو تخت و دستاش تو موهاشه....
ا.ت:م.. من میرم...
تهیونگ: ا.تتت هق.. م.. من واقعاـ.. خیلی اذیتت کردم... و الانم باورم نمیشه دارم بابا میشم.... انکار یه خوابه... ارزوم براورده شده...(گریه)
اومد نزدیکم... خواست دستشو بلند کنه تا موهامو ناز کنه اما من ترسیدم فک کردم باز میخواد منو بزنه که با واکنش سریع دستمو گذاشتم رو صورتم...
تهیونگ: ت.. تو ازم میترسی؟!(گریه) حق داری.... اکه اون موقع حالت تهوع نمیگرفتیو بچمون مارو نجات نمیداد الان من تورو....... هق هققق(و. گریه) نترس ازم....
اومد جلو. بغلم کرد که تمام اشکاش میریخت رو شونه هام....
تهیونگ: منو ببخش... من اشتباه کردم... من واقعا عاشق تو و بچمم...
که یهو سرشو پایین تر اورد و رو.دو زانو هاش نشستو شکممو بوسید... و اروم. گفت بابا کنارته کوچولو....
۲.۴k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.