پارت 17
همه در اتاق : شروع لحظه هولناک : ساعت ۵:۳۰ صبح :
- با شماره من اولین مدرسه رو باز میکنیم این مدرسه خیلی خوبی هست من قبول شدم!
- منم!
- منم!
- منم!
- وای مدرسه بعدی رو اگه قبول شده باشیم عالیه این بهترین مدرسه هست : من قبول شدم
- منم
- منم
صدایی از الکس نیومد گفتم : الکس تو چطور؟
هیچی نمیگفت و زل زده بود به
برگه برگه رو از دستش قاپیدم و منم خیره شدم رو برگه همینطور برگه دست به دست شد مارتین سکوت رو شکست و گفت : عیب نداره داداش من با توام با هم میریم مدرسهای که تو قبول شدی
- آره داداشم منم باهاتم
جولیا : منم هستم
با بغض گفت: واقعاً ممنون شما دوستای خیلی خوبی هستید
غرور مردونش نمیذاشت گریه کنه
و همه به او لبخند زدیم
این لحظه احساسی رو خراب کردم و گفتم : کی اول زنگ میزنه به بابا بزرگ؟
الکس با خوشحالی گفت : من
- بزار رو اسپیکر منم بشنوم
- باش
- الو... الو بابابزرگ
- سلام ابیگل چه خبر؟
-بابا بزرگ من الکسم
- واقعا؟ خب حالا چیکار داری؟
- بابابزرگ ما قبول شدیم
- خب به سلامتی
- یه چیزی بگیم دعوامون نمیکنید؟
- خب اینجوری که تو میگی معلومه یه گندی بالا آوردید
- راستش....
- راستش چی؟
- راستش
-خب بگو دیگه
- ما به دوستامون هم این موضوع رو گفتیم
با نگرانی که همراه با خشم باشه گفت : چی؟ کیا؟ جولیا و مارتین؟
- آره
از صداش نمیفهمیدم هنوز عصبانی هست یا نه : چی ؟
- بابا بزرگ با ما بحث نکن خب خودتم وقتی اینکارو شروع کردی با دوستات شروع کردی دیگه
نگرانی از بین رفت و گفت : آهان... خب
- یعنی الان نمیخواین دعوامون کنید؟؟
- نه. برای چی؟ من شجره نامهشون رو از حفظم... نا سلامتی با بابابزرگ اشون دوست بودم نمیدونستید؟ قصه ی آشنایی ما با بابا بزرگاشون از جایی شروع میشه که...
با دیدن اشک تو ی چشمای جولیا گفتم : نه بابابزرگ میدونستیم... توروخدا دوباره اون خاطره رو برای بار هزارم برامون تعریف نکنید
- خیلخب باشه
- خب....
- خب؟
- پدربزرگ خب الان چیکار کنیم؟
- اهان... من خودم حلش میکنم
- یعنی چی؟
- یعنی ظهر خودت میفهمی
- خیلخب باشه... خیالم راحت؟
- راحتِ راحت
- خیلخب... خداحافظ بابابزرگ!
- یعنی چی؟
- وقتی بابابزرگ میگه حلش میکنم یعنی حلش میکنه
ظهر سر میز ناهار : ساعت ۱:۱۲ :
در سکوت غذا میخوردیم که سلقمه ای به الکس زدم که غذا تو گلوش گیر کرد و منم بهش نوشابه دادم و اشاره کردم که اون بحث رو باز کنه
چنگالش رو از قصد روی زمین انداخت و خم شد زیر میز تا برداره که آروم گفت : نوبت توعه بگی
آروم گفتم : ما سر این بحث ۴ ساعت بحث کردیم و شرط بستیم که تو بگی.... خیلی بد قولی
ادای منو درآورد و بعد گفت : خیلی خوب باشه بابا
سرش رو بالا آورد که بابا گفت : خوبی؟ - آره بابا ممنون
- چی شد یهو
- داشتم به بابابزرگ فکر میکردم که یهو غذا پرید تو گلوم
- آره منم خیلی دلم براش تنگ شده
- راستی چه خبر از بابابزرگ
- آهان.... امروز زنگ زد گفت آخر هفته دعوتیم ویلاشون
- واقعاً؟ به چه مناسبت؟
از قصد اینو پرسیدم
- به مناسبت قبولیتون
- چه جالب!
الکس قاشق رو گذاشت تو دهنش
جولیا و مارتین هم دعوت هستند
انگار با شنیدن اسم جولیا جون گرفت
هنگام قورت دادن لقمه گفت : چه جالب!!
عمه کاترین هم هست
با دهن پر گفت : چه جالبتر
که مامان گفت : چه جالب و ک*و*ف* ت... من کی به تو یاد دادم با دهن پرحرف بزنی؟
- مامان...
- ای خدا آخه من تا کی باید بسوزم و بسازم
- مامان....
- تو کی بزرگ میشی آخه؟
- مامان...
مامان مرد و دست تو راحت شد
- مامان من غلط کردم به خدا ببخشید
- با شماره من اولین مدرسه رو باز میکنیم این مدرسه خیلی خوبی هست من قبول شدم!
- منم!
- منم!
- منم!
- وای مدرسه بعدی رو اگه قبول شده باشیم عالیه این بهترین مدرسه هست : من قبول شدم
- منم
- منم
صدایی از الکس نیومد گفتم : الکس تو چطور؟
هیچی نمیگفت و زل زده بود به
برگه برگه رو از دستش قاپیدم و منم خیره شدم رو برگه همینطور برگه دست به دست شد مارتین سکوت رو شکست و گفت : عیب نداره داداش من با توام با هم میریم مدرسهای که تو قبول شدی
- آره داداشم منم باهاتم
جولیا : منم هستم
با بغض گفت: واقعاً ممنون شما دوستای خیلی خوبی هستید
غرور مردونش نمیذاشت گریه کنه
و همه به او لبخند زدیم
این لحظه احساسی رو خراب کردم و گفتم : کی اول زنگ میزنه به بابا بزرگ؟
الکس با خوشحالی گفت : من
- بزار رو اسپیکر منم بشنوم
- باش
- الو... الو بابابزرگ
- سلام ابیگل چه خبر؟
-بابا بزرگ من الکسم
- واقعا؟ خب حالا چیکار داری؟
- بابابزرگ ما قبول شدیم
- خب به سلامتی
- یه چیزی بگیم دعوامون نمیکنید؟
- خب اینجوری که تو میگی معلومه یه گندی بالا آوردید
- راستش....
- راستش چی؟
- راستش
-خب بگو دیگه
- ما به دوستامون هم این موضوع رو گفتیم
با نگرانی که همراه با خشم باشه گفت : چی؟ کیا؟ جولیا و مارتین؟
- آره
از صداش نمیفهمیدم هنوز عصبانی هست یا نه : چی ؟
- بابا بزرگ با ما بحث نکن خب خودتم وقتی اینکارو شروع کردی با دوستات شروع کردی دیگه
نگرانی از بین رفت و گفت : آهان... خب
- یعنی الان نمیخواین دعوامون کنید؟؟
- نه. برای چی؟ من شجره نامهشون رو از حفظم... نا سلامتی با بابابزرگ اشون دوست بودم نمیدونستید؟ قصه ی آشنایی ما با بابا بزرگاشون از جایی شروع میشه که...
با دیدن اشک تو ی چشمای جولیا گفتم : نه بابابزرگ میدونستیم... توروخدا دوباره اون خاطره رو برای بار هزارم برامون تعریف نکنید
- خیلخب باشه
- خب....
- خب؟
- پدربزرگ خب الان چیکار کنیم؟
- اهان... من خودم حلش میکنم
- یعنی چی؟
- یعنی ظهر خودت میفهمی
- خیلخب باشه... خیالم راحت؟
- راحتِ راحت
- خیلخب... خداحافظ بابابزرگ!
- یعنی چی؟
- وقتی بابابزرگ میگه حلش میکنم یعنی حلش میکنه
ظهر سر میز ناهار : ساعت ۱:۱۲ :
در سکوت غذا میخوردیم که سلقمه ای به الکس زدم که غذا تو گلوش گیر کرد و منم بهش نوشابه دادم و اشاره کردم که اون بحث رو باز کنه
چنگالش رو از قصد روی زمین انداخت و خم شد زیر میز تا برداره که آروم گفت : نوبت توعه بگی
آروم گفتم : ما سر این بحث ۴ ساعت بحث کردیم و شرط بستیم که تو بگی.... خیلی بد قولی
ادای منو درآورد و بعد گفت : خیلی خوب باشه بابا
سرش رو بالا آورد که بابا گفت : خوبی؟ - آره بابا ممنون
- چی شد یهو
- داشتم به بابابزرگ فکر میکردم که یهو غذا پرید تو گلوم
- آره منم خیلی دلم براش تنگ شده
- راستی چه خبر از بابابزرگ
- آهان.... امروز زنگ زد گفت آخر هفته دعوتیم ویلاشون
- واقعاً؟ به چه مناسبت؟
از قصد اینو پرسیدم
- به مناسبت قبولیتون
- چه جالب!
الکس قاشق رو گذاشت تو دهنش
جولیا و مارتین هم دعوت هستند
انگار با شنیدن اسم جولیا جون گرفت
هنگام قورت دادن لقمه گفت : چه جالب!!
عمه کاترین هم هست
با دهن پر گفت : چه جالبتر
که مامان گفت : چه جالب و ک*و*ف* ت... من کی به تو یاد دادم با دهن پرحرف بزنی؟
- مامان...
- ای خدا آخه من تا کی باید بسوزم و بسازم
- مامان....
- تو کی بزرگ میشی آخه؟
- مامان...
مامان مرد و دست تو راحت شد
- مامان من غلط کردم به خدا ببخشید
۳.۳k
۱۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.