part 13✨️.
part_13✨️.
ویکتور ابرویی بالا انداخت و با پوزخند تمسخر آمیزی به هه رین زد و فاصلش و باهاش کمتر کرد
تو یک قدمیش ایستاد و با صدایی آروم دم گوشش گفت
ویکتور : فقط بخاطر پدرت کاریت ندارم ، حالا هم برگرد اتاقت و تا وقتی که نگفتم نیا بیرون
و بعد نفس گرمشو رو گوشِ هه رین خالی کرد
ویکتور پشتشو به اون دونفر کرد و از اونجا دور شد بعد از رفتن ویکتور هه رین خودشو رو تاب انداخت و دستشو رو قلبش گزاشت
هه رین : وای خدایا چرا نگفته بودی انقدر جدی و مقرراتیه؟ قلبم داره تو دهنم میزنه
نفس عمیقی کشید و از رو تاب بلند شد
لیلی : بانو بهتره برگردیم
هه رین سری تکون داد و به همراه لیلی از باغ پشتی رفت
هه رین : مگه خودش نگفته بود میتونم غذارو باهاشون بخورم ؟ پس یعنی اجازه ی بیرون اومدن از اتاقم و دارم
لیلی سری تکون داد و گفت
لیلی : ایشون فقط تایم غذارو گفتن
هه رین سری تکون داد و وارد اتاقش شد
هه رین : لیلی میتونی حموم رو آماده کنی ؟
لیلی : بله حتما
.
.
.
ساعت پنج عصر بود و موقع میان وعده بود
ویکتور پشت میز کارش نشسته بود و همونطور که به کار های حسابداریه تجارتش میرسید انتظار میان وعدشو میکشید
اون خیلی بدش میومد کسی از دستوری که میده سرپیچی کنه
امروز هم فقط بخاطر حرمت و احترامی که برای حرف پدر لیندا قائل بود به اون دختر چیزی نگفته بود یا کاری باهاش نکرده بود
فلش بک
پدر لیندا لُرد و به گوشه ای کشید و با لحن جدیی گفت
پ . لیندا : خوب گوش کن ببین چی میگم تو مرد بزرگ و با شخصیتی هستی ولی همیشه اینو یادت بمونه که اجازه نداری به دختر من آسیب بزنی چه با حرف و چه فیزیکی
ویکتور با نگاهی جدی به چشما پدر لیندا نگاه کرد و بهش قول داد که آسیبی به دخترش نمیزنه
پایان فلش بک
ویکتور هرچه سریع تر باید مراسمی که عقب افتاده بود رو دوباره برنامه ریزی میکرد چون خیلی ها منتظر این ازدواج بودن و همینطوری هم کلی مهمون تو عمارت مستقر بود
دلیل اصلی هم که گفته بود لیندا از اتاقش بیرون نره بخاطر مهمون ها و افراد غریبه ی تو عمارت بود چون به شدت از افراد فضول بدش میومد....
ویکتور ابرویی بالا انداخت و با پوزخند تمسخر آمیزی به هه رین زد و فاصلش و باهاش کمتر کرد
تو یک قدمیش ایستاد و با صدایی آروم دم گوشش گفت
ویکتور : فقط بخاطر پدرت کاریت ندارم ، حالا هم برگرد اتاقت و تا وقتی که نگفتم نیا بیرون
و بعد نفس گرمشو رو گوشِ هه رین خالی کرد
ویکتور پشتشو به اون دونفر کرد و از اونجا دور شد بعد از رفتن ویکتور هه رین خودشو رو تاب انداخت و دستشو رو قلبش گزاشت
هه رین : وای خدایا چرا نگفته بودی انقدر جدی و مقرراتیه؟ قلبم داره تو دهنم میزنه
نفس عمیقی کشید و از رو تاب بلند شد
لیلی : بانو بهتره برگردیم
هه رین سری تکون داد و به همراه لیلی از باغ پشتی رفت
هه رین : مگه خودش نگفته بود میتونم غذارو باهاشون بخورم ؟ پس یعنی اجازه ی بیرون اومدن از اتاقم و دارم
لیلی سری تکون داد و گفت
لیلی : ایشون فقط تایم غذارو گفتن
هه رین سری تکون داد و وارد اتاقش شد
هه رین : لیلی میتونی حموم رو آماده کنی ؟
لیلی : بله حتما
.
.
.
ساعت پنج عصر بود و موقع میان وعده بود
ویکتور پشت میز کارش نشسته بود و همونطور که به کار های حسابداریه تجارتش میرسید انتظار میان وعدشو میکشید
اون خیلی بدش میومد کسی از دستوری که میده سرپیچی کنه
امروز هم فقط بخاطر حرمت و احترامی که برای حرف پدر لیندا قائل بود به اون دختر چیزی نگفته بود یا کاری باهاش نکرده بود
فلش بک
پدر لیندا لُرد و به گوشه ای کشید و با لحن جدیی گفت
پ . لیندا : خوب گوش کن ببین چی میگم تو مرد بزرگ و با شخصیتی هستی ولی همیشه اینو یادت بمونه که اجازه نداری به دختر من آسیب بزنی چه با حرف و چه فیزیکی
ویکتور با نگاهی جدی به چشما پدر لیندا نگاه کرد و بهش قول داد که آسیبی به دخترش نمیزنه
پایان فلش بک
ویکتور هرچه سریع تر باید مراسمی که عقب افتاده بود رو دوباره برنامه ریزی میکرد چون خیلی ها منتظر این ازدواج بودن و همینطوری هم کلی مهمون تو عمارت مستقر بود
دلیل اصلی هم که گفته بود لیندا از اتاقش بیرون نره بخاطر مهمون ها و افراد غریبه ی تو عمارت بود چون به شدت از افراد فضول بدش میومد....
۳.۲k
۰۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.