کسی که خانوادم شد p 51
(کوک ویو )
( تو نمیتونی با اون باشی ) این حرف مثل پتک تو سرم صدا میداد.....من به عمو قول داده بودم......قول داده بودم مثل ی خواهر ازش مراقبت کنم.....سرمو توی دستام گرفتم.....الان چیکار کنم؟......من بدون اون نمیتونم اما.....به عمو قول دادم....درست روز قبل از اون اتفاق.....روز قبل مرگش بهش قول دادم.....اون آخرین در خواستش بود.....
یهو چیزی یادم اومد و سرم و با ضرب بالا آوردم.....گفت دزدیدش......وای چرا یادم رفت......سرم و بالا آوردم و به راننده گفتم سریع تر بره......پاهام و با ضرب به کف ماشین میکوبیدم.....اگه دزدیده باشش.....اگه براش اتفاقی افتاده باشه....میکشمش.....الان که دیگه فهمیدم ات دختر عمومه دیگه به اون عوضی نیازی نیست.....
به محض اینکه به باغ ویلا رسیدیم در ماشین رو قبل از اومدن راننده باز کردم و به سمت داخل دویدم.....به نگاه های تعجب آور خدمتکار ها و بادیگارد ها اهمیت ندادم......توی هال چرخ زدم تا ببینمش اما نبود......جلوی خدمتکاری که می خواست از کنارم رد بشه رو گرفتم.....
( علامت خدمتکار ^ )
_ کجاست؟
^ ب...بله؟
_ کجاست ( داد)
^ ک...کی...ارباب؟
_ عروسکم کجاست؟ ( داد)
+ ارباب....
بین داد زدن صداش رو شنیدم....انگار که صداش آب رو آتیش باشه.....آروم شدم.....برگشتم و نگاهش کردم....لباس مدرسه ای تنش بود و سر راه پله داشت بهم با اون چشما عروسکیش نگاه میکرد......قدم های بلندم و به سمتش برداشتم....
+ چیزی....
نزاشتم حرفش و کامل کنه و توی آغوشم کشیدمش......همین جاست....کنار منه.....همین جا پیشمه.....
_ دیگه نمیزارم تورو ازم بگیرن.....اینبار ازت مراقبت می کنم.....
( ات ویو )
متوجه حرفاش نمیشدم.....کی منو ازش بگیره؟......داشتم تو بغلش جون میدادم......آروم دستمو بالا آوردم و روی بازوش کشیدم.....
+ ارباب.....خفه شدم....
با این حرفم سریع ازم فاصله گرفته و من انگار تازه میتونستم نفس بکشم.....دستاشو دو طرف صورتم گزاشت و صورتم و به اطراف می چرخوند و نگاه خودشم رو بدن من می چرخید.....انگار می خواست مطمئن شه که سالمم.....به صورتم نگاه کرد و دستش که روی صورتم بود و روی گونم به صورت نوازش واری تکون داد.....تضاد گرمی پوستم و سردی دست اون رو دوست داشتم.....بعضی اوقات از اینکه تنش انقدر سرده میترسم.....اما بعد یادم میاد که این عادیه چون اون ی خون اشامه......
توی افکارم بود و از نوازش هاش لذت میبردم که احساس کردم پاهام دیگه روی زمین نیست......به خودم و اون که نگاه کردم فهمیدم بغلم کرده.....همون طور که منو براید بغل کرده بود از پله ها بالا رفت......ترسیدم که بیفتم برای همین دستامو دور گردنش قلاب کردم......به سمت اتاق خودش رفت و منو رو ی دستش نگه داشت و در باز کرد.....وقتی اومد داخل در و با پا بست......حرکت کرد و منو آروم پایین گزاشت و من احساس کردم روی چیزی نرمی دراز کشیدم.....
روم خیمه زد.....
( تو نمیتونی با اون باشی ) این حرف مثل پتک تو سرم صدا میداد.....من به عمو قول داده بودم......قول داده بودم مثل ی خواهر ازش مراقبت کنم.....سرمو توی دستام گرفتم.....الان چیکار کنم؟......من بدون اون نمیتونم اما.....به عمو قول دادم....درست روز قبل از اون اتفاق.....روز قبل مرگش بهش قول دادم.....اون آخرین در خواستش بود.....
یهو چیزی یادم اومد و سرم و با ضرب بالا آوردم.....گفت دزدیدش......وای چرا یادم رفت......سرم و بالا آوردم و به راننده گفتم سریع تر بره......پاهام و با ضرب به کف ماشین میکوبیدم.....اگه دزدیده باشش.....اگه براش اتفاقی افتاده باشه....میکشمش.....الان که دیگه فهمیدم ات دختر عمومه دیگه به اون عوضی نیازی نیست.....
به محض اینکه به باغ ویلا رسیدیم در ماشین رو قبل از اومدن راننده باز کردم و به سمت داخل دویدم.....به نگاه های تعجب آور خدمتکار ها و بادیگارد ها اهمیت ندادم......توی هال چرخ زدم تا ببینمش اما نبود......جلوی خدمتکاری که می خواست از کنارم رد بشه رو گرفتم.....
( علامت خدمتکار ^ )
_ کجاست؟
^ ب...بله؟
_ کجاست ( داد)
^ ک...کی...ارباب؟
_ عروسکم کجاست؟ ( داد)
+ ارباب....
بین داد زدن صداش رو شنیدم....انگار که صداش آب رو آتیش باشه.....آروم شدم.....برگشتم و نگاهش کردم....لباس مدرسه ای تنش بود و سر راه پله داشت بهم با اون چشما عروسکیش نگاه میکرد......قدم های بلندم و به سمتش برداشتم....
+ چیزی....
نزاشتم حرفش و کامل کنه و توی آغوشم کشیدمش......همین جاست....کنار منه.....همین جا پیشمه.....
_ دیگه نمیزارم تورو ازم بگیرن.....اینبار ازت مراقبت می کنم.....
( ات ویو )
متوجه حرفاش نمیشدم.....کی منو ازش بگیره؟......داشتم تو بغلش جون میدادم......آروم دستمو بالا آوردم و روی بازوش کشیدم.....
+ ارباب.....خفه شدم....
با این حرفم سریع ازم فاصله گرفته و من انگار تازه میتونستم نفس بکشم.....دستاشو دو طرف صورتم گزاشت و صورتم و به اطراف می چرخوند و نگاه خودشم رو بدن من می چرخید.....انگار می خواست مطمئن شه که سالمم.....به صورتم نگاه کرد و دستش که روی صورتم بود و روی گونم به صورت نوازش واری تکون داد.....تضاد گرمی پوستم و سردی دست اون رو دوست داشتم.....بعضی اوقات از اینکه تنش انقدر سرده میترسم.....اما بعد یادم میاد که این عادیه چون اون ی خون اشامه......
توی افکارم بود و از نوازش هاش لذت میبردم که احساس کردم پاهام دیگه روی زمین نیست......به خودم و اون که نگاه کردم فهمیدم بغلم کرده.....همون طور که منو براید بغل کرده بود از پله ها بالا رفت......ترسیدم که بیفتم برای همین دستامو دور گردنش قلاب کردم......به سمت اتاق خودش رفت و منو رو ی دستش نگه داشت و در باز کرد.....وقتی اومد داخل در و با پا بست......حرکت کرد و منو آروم پایین گزاشت و من احساس کردم روی چیزی نرمی دراز کشیدم.....
روم خیمه زد.....
۲۷.۲k
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.