SCARY LIFE🖤
SCARY LIFE🖤
PART||16
ایل سونگ:نه...نه....من...خوب...(لکنت و ترس)
کلارا:آییی.....(بغض)
شوگا:بیاین ببرینش پیش دکتر....(نگاه به بادیگارد)
بادیگارد:چشم قربان...(احترام)
شوگا:ولی من با شما کار دارم....(نگاه به ایل سونگ)
ایل سونگ:من واقعا....من....من واقعا نمی خواستم این اتفاق بیوفته....(لکنت و ترس)
کلارا:هوی...(نگاه به شوگا)بهش کاری نداشته باش...من خواستم از دوستم دفاع کنم....تو کار هایه منم دخالت نکن...(رفت)
شوگا:(چشم غره به کلارا)
ایل سونگ:می..می...میتونم....میتونم برم...(ترس و لکنت)
شوگا:فقط گمشو...(داد)
ایل سونگ:(احترام گذاشت و با سرعت رفت)
شوگا سوار ون شد....دستور داد تا ون حرکت کنه...وقتی رسید با عصبانیت وارد خونه شد...در رو محکم کوبوند...نگاه به نشیمن انداخت....همه با آرامش حرف میزدناما انگار با ورود شوگا....همه از جا پریده بودن....شوگا انگشت اشاره اش رو به سمت کلارا گرفت....
شوگا:تویه لعنتی....اون چه طرز حرف زدن بود ها...(داد)
کلارا:دانشمند اگه میگفتم شوگا که اسمت رو میفهمیدند....(کلافه)
شوگا:خوبنمیتونستی بگی بابا؟...(داد)
کلارا:بابا....حالا میشه بشینی؟
شوگا با شنیدن کلمه بابا....انگار کل دنیا رو بهش داده بودن...اون حاضر بود برای کلارا خیلی کارا بکنه....جون تاحالا بچه نداشته بود...
شوگا:خیلی خوب....(نشست)چیشده؟
همه اعضا تعجب بیشتری کردن...تقریبا هروقت شوگا عصبانی میشد تا دوساعت داد و بیداد میکرد اما حالا....با آرامش برخورد کرد...
تهیونگ:چ..چیشد؟(تعجب)
جونگکوک:پشماااام....(تعجب)
نامجو:درست حرف بزن...پشمام باز دیگه چیه؟
جونگکوک:چه جالب...یعنی الان شوگا...واو(تعجب بیشتر)
جین:خوب کلارا....حالا که دستت بهتره...یک توضیح درمورد اتفاق بده...
کلارا:خوب...اون پسره که فکر کنم اسمش ایل سونگ بود...اون...خوب....هرهفته یکی از بچه هایه مدرسه رو هدف قلدری مدرسه قرار میده...بیشتر کسایی که هدف قرار گرفتن الان خود کشی کردن....
جیهوپ:ققط پسر ها..(عصبی)
کلارا:خوب نه...دختر ها هم هستن...
جیهوپ بلند شد و محکم روی میز زد...صورتش به شدت قرمز بود...عصبانیت موج میزد...
جین:جیهوپ آروم باش...نباید از سر احساسات تصمیم بگیری...خوب کلارا ادامه بده...
کلارا:بعد دوست من...تینا هدف قرار گرفت...نمیتونستم حقیر شدنش رو ببینم...برای همین من رفتم و گفتم به جاش منو هدف قراره بده...از قبل هم یک تیکه بهش انداخته بودم...
ولی خوب اگه اون پسره....چاقو نمیکشید من برنده بودم....چون من تونستم همشونو بزنم...
آلیس:تو رفتی مگه دعوا؟...کارت خیلی اشتباه بود...
جیهوپ:اینو به من بسپر.... یک درسی به اون پسره بدم....
کلارا:خوب میدونی...میخوام خودم انجامش بدم....
جیمین:میخوای بمیری؟
لایک و کامنت یادتون نره❤
PART||16
ایل سونگ:نه...نه....من...خوب...(لکنت و ترس)
کلارا:آییی.....(بغض)
شوگا:بیاین ببرینش پیش دکتر....(نگاه به بادیگارد)
بادیگارد:چشم قربان...(احترام)
شوگا:ولی من با شما کار دارم....(نگاه به ایل سونگ)
ایل سونگ:من واقعا....من....من واقعا نمی خواستم این اتفاق بیوفته....(لکنت و ترس)
کلارا:هوی...(نگاه به شوگا)بهش کاری نداشته باش...من خواستم از دوستم دفاع کنم....تو کار هایه منم دخالت نکن...(رفت)
شوگا:(چشم غره به کلارا)
ایل سونگ:می..می...میتونم....میتونم برم...(ترس و لکنت)
شوگا:فقط گمشو...(داد)
ایل سونگ:(احترام گذاشت و با سرعت رفت)
شوگا سوار ون شد....دستور داد تا ون حرکت کنه...وقتی رسید با عصبانیت وارد خونه شد...در رو محکم کوبوند...نگاه به نشیمن انداخت....همه با آرامش حرف میزدناما انگار با ورود شوگا....همه از جا پریده بودن....شوگا انگشت اشاره اش رو به سمت کلارا گرفت....
شوگا:تویه لعنتی....اون چه طرز حرف زدن بود ها...(داد)
کلارا:دانشمند اگه میگفتم شوگا که اسمت رو میفهمیدند....(کلافه)
شوگا:خوبنمیتونستی بگی بابا؟...(داد)
کلارا:بابا....حالا میشه بشینی؟
شوگا با شنیدن کلمه بابا....انگار کل دنیا رو بهش داده بودن...اون حاضر بود برای کلارا خیلی کارا بکنه....جون تاحالا بچه نداشته بود...
شوگا:خیلی خوب....(نشست)چیشده؟
همه اعضا تعجب بیشتری کردن...تقریبا هروقت شوگا عصبانی میشد تا دوساعت داد و بیداد میکرد اما حالا....با آرامش برخورد کرد...
تهیونگ:چ..چیشد؟(تعجب)
جونگکوک:پشماااام....(تعجب)
نامجو:درست حرف بزن...پشمام باز دیگه چیه؟
جونگکوک:چه جالب...یعنی الان شوگا...واو(تعجب بیشتر)
جین:خوب کلارا....حالا که دستت بهتره...یک توضیح درمورد اتفاق بده...
کلارا:خوب...اون پسره که فکر کنم اسمش ایل سونگ بود...اون...خوب....هرهفته یکی از بچه هایه مدرسه رو هدف قلدری مدرسه قرار میده...بیشتر کسایی که هدف قرار گرفتن الان خود کشی کردن....
جیهوپ:ققط پسر ها..(عصبی)
کلارا:خوب نه...دختر ها هم هستن...
جیهوپ بلند شد و محکم روی میز زد...صورتش به شدت قرمز بود...عصبانیت موج میزد...
جین:جیهوپ آروم باش...نباید از سر احساسات تصمیم بگیری...خوب کلارا ادامه بده...
کلارا:بعد دوست من...تینا هدف قرار گرفت...نمیتونستم حقیر شدنش رو ببینم...برای همین من رفتم و گفتم به جاش منو هدف قراره بده...از قبل هم یک تیکه بهش انداخته بودم...
ولی خوب اگه اون پسره....چاقو نمیکشید من برنده بودم....چون من تونستم همشونو بزنم...
آلیس:تو رفتی مگه دعوا؟...کارت خیلی اشتباه بود...
جیهوپ:اینو به من بسپر.... یک درسی به اون پسره بدم....
کلارا:خوب میدونی...میخوام خودم انجامش بدم....
جیمین:میخوای بمیری؟
لایک و کامنت یادتون نره❤
۳.۴k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.