عشق و تنفر پارت ۶
ویو یونگی
بغلش کردم و بردم گذاشتمش توی ماشین دوباره رفتم خونه کلید انداختم و رفتم تو گذاشتمش رو تخت پتو رو روش کشیدم و رفتم خونه خودم و خوابیدم
ویو سوشا
صبح از خواب بیدار شدم و رفتم پایین که دیدم جیمین و خالم دارن باهم صحبت میکنن
خ س : صبح بخیر
جیمین : چه عجب خانم از خواب بیدار شد
سوشا : جیمین نمیدونستم میای اینجا
جیمین : اتفاقی شد اومدم این پرونده رو بهت بدم که خاله گفت برای ناهار بمونم
سوشا : خوب کاری کردی راستی چرا هایون نیومد
جیمین : اونم میاد رفت بیرون کار داشت
سوشا : خیلی ساله ندیدمش
رفتم صبحونه خوردم و تصمیم گرفتم برم بیرون یه نیم تنه قرمز با یه کت قرمز و شلوارک لی پوشیدم کیفمو برداشتم و رفتم پایین
جیمین : کجا میری ؟
سوشا : میرم بیرون چیزی خواستی بگو بگیرم
خ س : مواظب باش
سوشا : چشم
اول خواستم برم دم خونه ی یونگی تا ازش تشکر کنم اما آدرسشو بلد نبودم تصمیم گرفتم ازش بپرسم بهش زنگ زدم
یونگی : بله ؟
سوشا : سلام میشه آدرس خونتو بدی
یونگی : میخوای چیکار ؟ نکنه میخوای به پلیس تحویلم بدی
سوشا : نه چرا مگه چیکار کردی
یونگی : هی هیچی بیا .........
سوشا : مرسی
تعجب کردم مگه شغلش چیه وای نکنه مافیاست باید ازش بپرسم رفتم دم خونش
بادیگارد : خانم شما اجازه ندارید وارد خونه بشین
سوشا : الو یونگی میتونی بیای دم در من نمیتونم بیام تو
یونگی : چرا
سوشا : بادیگاردت نمیذاره
یونگی : گوشیو بهش بده
بادیگارد : بله قربان
یونگی : بذار بیاد تو وگرنه کارتو تموم میکنم
بادیگارد : بله چشم خانم بفرمایید
سوشا : ممنون
رفتم تو پر از بادیگارد با اسلحه بود الان دیگه فهمیدم که اون مافیاست
یونگی : سوشا بیا تو چرا تو حیاط وایسادی
سوشا : اومدم
رفتم تو واو خونش بزرگ بود مثل خونه ی من بود
یونگی : بشین آجوما دوتا قهوه لطفا
آجوما : چشم ارباب
سوشا : تو مافیایی ؟
یونگی : از کجا فهمیدی ؟
سوشا : آخه خونت پر از بادیگارده و همه بهت میگن ارباب و گفتی پلیس هم دنبالته
یونگی : خب آره ولی تو که نمیخوای منو لو بدی ؟
سوشا : نه چرا باید اینکارو کنم
یونگی : ممنونم (لبخند)
سوشا : خواهش میکنم
داشتم به خونش نگاه میکردم که چشمم رفت سمت یه عکس
سوشا : اونا کین ؟
یونگی : اونا پدر و مادرمن و دوتاشون زندن
سوشا : آها خوشبحالت
یونگی: چرا
سوشا : خب من مامان و بابامو از دست دادم (بغض)
یونگی : ناراحت نباش دیگه از این به بعد منو داری من کنارتم
سوشا : مرسی
رفتم بغلش و بعد ازش جدا شدم
ویو یونگی
وقتی بغلم کرد قلبم لرزید منم بغلش کردم دیگه ازش مطمئن شدم اموالشو بالا نمیکشم چون از ته قلبم دوسش دارم .......
بغلش کردم و بردم گذاشتمش توی ماشین دوباره رفتم خونه کلید انداختم و رفتم تو گذاشتمش رو تخت پتو رو روش کشیدم و رفتم خونه خودم و خوابیدم
ویو سوشا
صبح از خواب بیدار شدم و رفتم پایین که دیدم جیمین و خالم دارن باهم صحبت میکنن
خ س : صبح بخیر
جیمین : چه عجب خانم از خواب بیدار شد
سوشا : جیمین نمیدونستم میای اینجا
جیمین : اتفاقی شد اومدم این پرونده رو بهت بدم که خاله گفت برای ناهار بمونم
سوشا : خوب کاری کردی راستی چرا هایون نیومد
جیمین : اونم میاد رفت بیرون کار داشت
سوشا : خیلی ساله ندیدمش
رفتم صبحونه خوردم و تصمیم گرفتم برم بیرون یه نیم تنه قرمز با یه کت قرمز و شلوارک لی پوشیدم کیفمو برداشتم و رفتم پایین
جیمین : کجا میری ؟
سوشا : میرم بیرون چیزی خواستی بگو بگیرم
خ س : مواظب باش
سوشا : چشم
اول خواستم برم دم خونه ی یونگی تا ازش تشکر کنم اما آدرسشو بلد نبودم تصمیم گرفتم ازش بپرسم بهش زنگ زدم
یونگی : بله ؟
سوشا : سلام میشه آدرس خونتو بدی
یونگی : میخوای چیکار ؟ نکنه میخوای به پلیس تحویلم بدی
سوشا : نه چرا مگه چیکار کردی
یونگی : هی هیچی بیا .........
سوشا : مرسی
تعجب کردم مگه شغلش چیه وای نکنه مافیاست باید ازش بپرسم رفتم دم خونش
بادیگارد : خانم شما اجازه ندارید وارد خونه بشین
سوشا : الو یونگی میتونی بیای دم در من نمیتونم بیام تو
یونگی : چرا
سوشا : بادیگاردت نمیذاره
یونگی : گوشیو بهش بده
بادیگارد : بله قربان
یونگی : بذار بیاد تو وگرنه کارتو تموم میکنم
بادیگارد : بله چشم خانم بفرمایید
سوشا : ممنون
رفتم تو پر از بادیگارد با اسلحه بود الان دیگه فهمیدم که اون مافیاست
یونگی : سوشا بیا تو چرا تو حیاط وایسادی
سوشا : اومدم
رفتم تو واو خونش بزرگ بود مثل خونه ی من بود
یونگی : بشین آجوما دوتا قهوه لطفا
آجوما : چشم ارباب
سوشا : تو مافیایی ؟
یونگی : از کجا فهمیدی ؟
سوشا : آخه خونت پر از بادیگارده و همه بهت میگن ارباب و گفتی پلیس هم دنبالته
یونگی : خب آره ولی تو که نمیخوای منو لو بدی ؟
سوشا : نه چرا باید اینکارو کنم
یونگی : ممنونم (لبخند)
سوشا : خواهش میکنم
داشتم به خونش نگاه میکردم که چشمم رفت سمت یه عکس
سوشا : اونا کین ؟
یونگی : اونا پدر و مادرمن و دوتاشون زندن
سوشا : آها خوشبحالت
یونگی: چرا
سوشا : خب من مامان و بابامو از دست دادم (بغض)
یونگی : ناراحت نباش دیگه از این به بعد منو داری من کنارتم
سوشا : مرسی
رفتم بغلش و بعد ازش جدا شدم
ویو یونگی
وقتی بغلم کرد قلبم لرزید منم بغلش کردم دیگه ازش مطمئن شدم اموالشو بالا نمیکشم چون از ته قلبم دوسش دارم .......
۸.۶k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.