فیک shadow of death 🐢🕸فصل دوم پارت⁴
با عجله رفتم کنار لونا و بلندش کردم...جای دست تهیونگ روی صورتش مونده بود و هر چی دم دستش بود پرت میکرد سمت تهیونگ....
لونا « میکشمتتتتتتت تهیونگگگگگگگگ...وحشی مگه ارث پدرتو کشیدم بالا...آیییی درد میکنه...جیمیناااااا هق
جیمین « شما دو تا قرار نیست آدم بشین نه؟ چرا اینقدر محکم زدیش 🤦🏻♀️
تهیونگ « به من چه خودش گفت محکم بزن
جیمین « آهی کشیدم و لونایی که عین بچه ها گریه میکرد رو بغل کردم و آروم موهاشو نوازش کردم...دارم به این فکر میکنم شما چطور یه باند رو اداره میکنید....خیلی خب لونا بسته دیگه گریه نکن....هیشششش....
راوی « بعد از اینکه تهیونگ و لونا رو عین بچه ادم نشوند سرجاشون رفت سراغ ادامه صحبتش...
جیمین « خب داشتم میگفتم....امشب یه ماموریت مهم بهمون واگذار میشه که فردا رای ساعا هفت صبح باید همگی اماده باشید...جزئیات نقشه رو امشب میفهمید...حالا هم بریم به کاراتون برسید و شب به موقع حاظر بشید....مفهومه؟
لونا « یس مستر پارک...من میرم یه سر به یونینگ بزنم...امری ندارید؟
جیمین « دو دقیقه آدم باش بچه...برو
لونا « راه اتاق یونینگ رو در پیش گرفتم...با ورودم به اتاق با جسم مچاله شده و غرق در خواب فرشته ی کوچولوم مواجح شدم...بوسه ای روی پیشونیش زدم و رفتم به اتاقم...کامام چرا جیمین نمیزاره پام رو از عمارت بزارم بیرون حوصله ام سر رفته...اگه هم بخوام سرپیچی کنم نصفم میکنه...بی حوصله روی تختم دراز کشیدم که فکری به سرم زد..چرا نرم دسر مورد علاقه جیمین رو برای ناهار درست نکنم....پس با عجله رفتم توی آشپزخونه...با اینکه خدمه و آجوما کلی مخالفت کردن اما مجبور شدن به کاراشون برسن و منو با دسری که قرار بود برای جیمین درست کنم تنها بزارن...با مهارت تمام دسر رو اماده کردم و توی دلم به خودم آفرین گفتم...حس عطر تند و دلپذیر کسی پشت سرم برگشتم و با جیمین روبه رو شدم...جیمیناااا
جیمین « های کلوچه من...شنیدم باز صدای آجوما رو در اوردی...
لونا « اوم اما یه سوپرایز برات دارم...
جیمین « چی؟
لونا « به میز پشت سرش تکیه داد و سرش رو کج کرد و خیلی دلبرانه نگاهم کرد...یاعععع اینجوری نگام نکن...ظرف دسر مورد علاقه اش رو برداشتم و نشونش دادم...دام داممم...اینم سوپرایز شما
جیمین « ایگوووووو..دسر مورد علاقم...مچ دست لونا رو گرفتم و کشیدمش سمت خودم که باعث شد پرت شه توی بغلم...اما من خودتو بیشتر از دسر دوست دارم...در جریانی که خانم پارک
لونا « صد در صد...محکم بغلم کرد و منم یه دل سیر از عطر و آغوش گرمش لذت بردم...با صدای گریه یونینگ همو نگاه کردیم و با سرعت رفتیم اتاق یونینگ
راوی « یونینگ از خواب بیدار شده بود و داشت گریه میکرد با دیدن مامان و باباش لبخند کیوتی زد و دست و پا زد تا بغلش کنن..
لونا « میکشمتتتتتتت تهیونگگگگگگگگ...وحشی مگه ارث پدرتو کشیدم بالا...آیییی درد میکنه...جیمیناااااا هق
جیمین « شما دو تا قرار نیست آدم بشین نه؟ چرا اینقدر محکم زدیش 🤦🏻♀️
تهیونگ « به من چه خودش گفت محکم بزن
جیمین « آهی کشیدم و لونایی که عین بچه ها گریه میکرد رو بغل کردم و آروم موهاشو نوازش کردم...دارم به این فکر میکنم شما چطور یه باند رو اداره میکنید....خیلی خب لونا بسته دیگه گریه نکن....هیشششش....
راوی « بعد از اینکه تهیونگ و لونا رو عین بچه ادم نشوند سرجاشون رفت سراغ ادامه صحبتش...
جیمین « خب داشتم میگفتم....امشب یه ماموریت مهم بهمون واگذار میشه که فردا رای ساعا هفت صبح باید همگی اماده باشید...جزئیات نقشه رو امشب میفهمید...حالا هم بریم به کاراتون برسید و شب به موقع حاظر بشید....مفهومه؟
لونا « یس مستر پارک...من میرم یه سر به یونینگ بزنم...امری ندارید؟
جیمین « دو دقیقه آدم باش بچه...برو
لونا « راه اتاق یونینگ رو در پیش گرفتم...با ورودم به اتاق با جسم مچاله شده و غرق در خواب فرشته ی کوچولوم مواجح شدم...بوسه ای روی پیشونیش زدم و رفتم به اتاقم...کامام چرا جیمین نمیزاره پام رو از عمارت بزارم بیرون حوصله ام سر رفته...اگه هم بخوام سرپیچی کنم نصفم میکنه...بی حوصله روی تختم دراز کشیدم که فکری به سرم زد..چرا نرم دسر مورد علاقه جیمین رو برای ناهار درست نکنم....پس با عجله رفتم توی آشپزخونه...با اینکه خدمه و آجوما کلی مخالفت کردن اما مجبور شدن به کاراشون برسن و منو با دسری که قرار بود برای جیمین درست کنم تنها بزارن...با مهارت تمام دسر رو اماده کردم و توی دلم به خودم آفرین گفتم...حس عطر تند و دلپذیر کسی پشت سرم برگشتم و با جیمین روبه رو شدم...جیمیناااا
جیمین « های کلوچه من...شنیدم باز صدای آجوما رو در اوردی...
لونا « اوم اما یه سوپرایز برات دارم...
جیمین « چی؟
لونا « به میز پشت سرش تکیه داد و سرش رو کج کرد و خیلی دلبرانه نگاهم کرد...یاعععع اینجوری نگام نکن...ظرف دسر مورد علاقه اش رو برداشتم و نشونش دادم...دام داممم...اینم سوپرایز شما
جیمین « ایگوووووو..دسر مورد علاقم...مچ دست لونا رو گرفتم و کشیدمش سمت خودم که باعث شد پرت شه توی بغلم...اما من خودتو بیشتر از دسر دوست دارم...در جریانی که خانم پارک
لونا « صد در صد...محکم بغلم کرد و منم یه دل سیر از عطر و آغوش گرمش لذت بردم...با صدای گریه یونینگ همو نگاه کردیم و با سرعت رفتیم اتاق یونینگ
راوی « یونینگ از خواب بیدار شده بود و داشت گریه میکرد با دیدن مامان و باباش لبخند کیوتی زد و دست و پا زد تا بغلش کنن..
۷۹.۶k
۱۱ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.