روانی دوست داشتنی من
#روانی_دوست_داشتنی_من
P:43
(ویو ا.ت)
بدنم خشک شده بود و قدرت تکلّمم و از دست داده بودم
یعنی اونم کابوس میدید؟
چرا اینکارو میکرد؟
چرا منو کشونده اینجا؟
و هزاران سوال دیگه که توی مغزم رد میشد
سعی کردم سوالامو به زبون بیارم و تعجبمو پنهان کنم
ا.ت: تو چرا.....
حرفم با صداش قطع شد
درحالی که جلوم روی مبل روبروم مینشست گفت
ب.ف: میخای یه داستان برات تعریف کنم؟
از حرفش تعجب کردم و ابروهام بالا پرید
درحالی که بهم نگاه میکرد گفت
ب.ف: پس میگم
نگاهشون ازم برداشت و به زمین زل زد
با یه اخم غلیظ روی صورتش گفت
ب.ف: داستان درباره ی یه عشق ممنوعه بین ولیعهد(پسر پادشاه که قراره پادشاه بعدی باشه) و یه خدمتکاره
کمی مکث کردو بعد ادامه داد
ب.ف: آره یه کلیشه ای توی همه ی داستاناست
فقیر و پولدار
و بعد قهقه ی بلندی سر دادو یهو جدی شدو گفت
ب.ف: مثل هر پدر دیگه ای پدر اون ولیعهد دختر مناسبی رو برای پسرش در نظر داشت ولی اون پسر مخالفت میکرد چون یه خدمتکارو دوست داشت
یه خدمتکار طوری دل ولیعهدو برده بود که برای با اون بودن میتونست از همه چیز دست بکشه
مودش در ثانیه تغیر کردو با یه اخم و خشم بینهایت توی چشماش ادامه داد
ب.ف: پس اون پدر با اون دختری که مد نظر داشت همکاری کردنو اون خدمتکارو کشتن به خیال اینکه بعدش ولیعهد به خودش بیاد
کمی مکث کردو بعد ادامه داد
ب.ف: ولی کی فکرشو میکرد بعد از مرگ خدمتکار ولیعهد دست به خودکشی بزنه؟
کمی مکث کردو بعد ادامه داد
ب.ف: این داستان تراژدی و غمگین تبدیل به طلسمی شد و دامن گیر دختر خدمتکار، ولیعهد و البته پدر ولیعهد و زنی شد که قرار بود با ولیعهد ازدواج کنه
اون زندگی
اون خاطرات
هر شب مثل یه کابوس به دیدار این چهار نفر میان
از جاش بلند شد دقیقا روبروم قرار گرفت
ب.ف: و تنها راه نابودیه این طلسم مرگ دوباره ی دختر خدمتکاره
درحالی که موهامو پشت گوشم میزاشت گفت
ب.ف: دختر خدمتکار!! تو برای نجات ولیعهدت میتونی از جونت بگزری مگه نه!؟
با تک تک کلماتش ضربان قلبم بالاتر میرفت
به نفس نفس افتاده بودم و بدنم یخ کرده بود
سرم به شدت درد میکردو با هر چیزی که تعریف میکرد خاطرات ی یادم میومد
که با آخرین حرفاش تمام خاطراتمو به یاد آوردم
اون ......دختر خدمتکار ........ من بودم
P:43
(ویو ا.ت)
بدنم خشک شده بود و قدرت تکلّمم و از دست داده بودم
یعنی اونم کابوس میدید؟
چرا اینکارو میکرد؟
چرا منو کشونده اینجا؟
و هزاران سوال دیگه که توی مغزم رد میشد
سعی کردم سوالامو به زبون بیارم و تعجبمو پنهان کنم
ا.ت: تو چرا.....
حرفم با صداش قطع شد
درحالی که جلوم روی مبل روبروم مینشست گفت
ب.ف: میخای یه داستان برات تعریف کنم؟
از حرفش تعجب کردم و ابروهام بالا پرید
درحالی که بهم نگاه میکرد گفت
ب.ف: پس میگم
نگاهشون ازم برداشت و به زمین زل زد
با یه اخم غلیظ روی صورتش گفت
ب.ف: داستان درباره ی یه عشق ممنوعه بین ولیعهد(پسر پادشاه که قراره پادشاه بعدی باشه) و یه خدمتکاره
کمی مکث کردو بعد ادامه داد
ب.ف: آره یه کلیشه ای توی همه ی داستاناست
فقیر و پولدار
و بعد قهقه ی بلندی سر دادو یهو جدی شدو گفت
ب.ف: مثل هر پدر دیگه ای پدر اون ولیعهد دختر مناسبی رو برای پسرش در نظر داشت ولی اون پسر مخالفت میکرد چون یه خدمتکارو دوست داشت
یه خدمتکار طوری دل ولیعهدو برده بود که برای با اون بودن میتونست از همه چیز دست بکشه
مودش در ثانیه تغیر کردو با یه اخم و خشم بینهایت توی چشماش ادامه داد
ب.ف: پس اون پدر با اون دختری که مد نظر داشت همکاری کردنو اون خدمتکارو کشتن به خیال اینکه بعدش ولیعهد به خودش بیاد
کمی مکث کردو بعد ادامه داد
ب.ف: ولی کی فکرشو میکرد بعد از مرگ خدمتکار ولیعهد دست به خودکشی بزنه؟
کمی مکث کردو بعد ادامه داد
ب.ف: این داستان تراژدی و غمگین تبدیل به طلسمی شد و دامن گیر دختر خدمتکار، ولیعهد و البته پدر ولیعهد و زنی شد که قرار بود با ولیعهد ازدواج کنه
اون زندگی
اون خاطرات
هر شب مثل یه کابوس به دیدار این چهار نفر میان
از جاش بلند شد دقیقا روبروم قرار گرفت
ب.ف: و تنها راه نابودیه این طلسم مرگ دوباره ی دختر خدمتکاره
درحالی که موهامو پشت گوشم میزاشت گفت
ب.ف: دختر خدمتکار!! تو برای نجات ولیعهدت میتونی از جونت بگزری مگه نه!؟
با تک تک کلماتش ضربان قلبم بالاتر میرفت
به نفس نفس افتاده بودم و بدنم یخ کرده بود
سرم به شدت درد میکردو با هر چیزی که تعریف میکرد خاطرات ی یادم میومد
که با آخرین حرفاش تمام خاطراتمو به یاد آوردم
اون ......دختر خدمتکار ........ من بودم
۷.۸k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.