(من برات مهم نیستم؟)
(من برات مهم نیستم؟)
پارت 30
حدوده ساعت 4 ظهر بود که همسر لی فیلیکس لباس هایش رو پوشید و بعد از کمی آرایش همراه با پسر اش رفتن به خونه سونگمین چون جشن نامزدی اونجا هست
بیول : وای خیلی استرس دارم
ات : لطفا آروم باش چیزی نیست
فینیکس که گوشیه مادر اش دستش بود مشغول بازی کردن بود و با شنیدن حرف های مادرش اش گفت
فینیکس: مامالی .....
ات : بگو دیگه پسرم
بیول : ای بابا این بچه انگار 2 سالش نیست بهش میخوره 1 سال و چند ماهش هستش
ات با صدایه لرزوند
ات : منظو........رت.. چیه....... چرا اینجوری....... میگی
بیول : نه من منظوره بدی نداشتم اما
ات : کافیه پاشو فینیکسی
دسته پسر اش رو گرفت و با عصبایت از اوتاق خارج شد سمته سالون رفت یکمی قدم هایش رو تند کرد و باعث ناراحت شدن فینیکس شد اون نمیتونست که به اندازه مادر اش تند بره فینیکس با بغض گفت
فینیکس: مامالی
اما مادر اش این اون شب اوفتاده بود هیچی رو نمیدید و نمیشنید شوهرش از اول راه رو همسر اش رو دید و اول یکمی صبر کرد تا همسر اش بیاد پیشش اما اون تو حاله خودش نبود و دسته فینیکس سفت گرفته بود که فینیکس گریش گرفت و فیلیکس همسر اش رو صدا زد
فیلیکس: لی ات
اما همسر اش اصلا هواسش نبود یوهویی فیلیکس جلوش وایستاد و شونه هایه ات رو گرفت و گفت
فیلیکس: لی ات لی فینیکس داره گریه میکنه
الان همسر اش به خودش اومده بود
و نگاهش رو به فیلیکس دوخت
ات : اقایه لی
فیلیکس : میدونی الان کجا هستیم یکمی خودتو جم و جور کن آبرو ما رو نبر ببین لی فینیکس داره گریه میکنه
ات که الان به خودش اومده بود گفت
ات : ب .... اشه گریه نکن مامانی بیا بغلم
______________
سر میز فیلیکس و خانواده اش نشسته بودن
ات همش یاد اون شب بود فینیکس که مشغول خوردن بود مادر اش هم باید هواسش بهش باشه
و اما لی فیلیکس خیلی کنجکاو بود که چرا همسر اش اینجوری بود یعنی با بیول دعوا اش شده یا چیزیه دیگی هستش
اسلاید 2 لباسه ات
اسلاید 3 کفشای ات
اسلاید 4 کیف ات
اسلاید 5 لباسه فیلیکس
پارت 30
حدوده ساعت 4 ظهر بود که همسر لی فیلیکس لباس هایش رو پوشید و بعد از کمی آرایش همراه با پسر اش رفتن به خونه سونگمین چون جشن نامزدی اونجا هست
بیول : وای خیلی استرس دارم
ات : لطفا آروم باش چیزی نیست
فینیکس که گوشیه مادر اش دستش بود مشغول بازی کردن بود و با شنیدن حرف های مادرش اش گفت
فینیکس: مامالی .....
ات : بگو دیگه پسرم
بیول : ای بابا این بچه انگار 2 سالش نیست بهش میخوره 1 سال و چند ماهش هستش
ات با صدایه لرزوند
ات : منظو........رت.. چیه....... چرا اینجوری....... میگی
بیول : نه من منظوره بدی نداشتم اما
ات : کافیه پاشو فینیکسی
دسته پسر اش رو گرفت و با عصبایت از اوتاق خارج شد سمته سالون رفت یکمی قدم هایش رو تند کرد و باعث ناراحت شدن فینیکس شد اون نمیتونست که به اندازه مادر اش تند بره فینیکس با بغض گفت
فینیکس: مامالی
اما مادر اش این اون شب اوفتاده بود هیچی رو نمیدید و نمیشنید شوهرش از اول راه رو همسر اش رو دید و اول یکمی صبر کرد تا همسر اش بیاد پیشش اما اون تو حاله خودش نبود و دسته فینیکس سفت گرفته بود که فینیکس گریش گرفت و فیلیکس همسر اش رو صدا زد
فیلیکس: لی ات
اما همسر اش اصلا هواسش نبود یوهویی فیلیکس جلوش وایستاد و شونه هایه ات رو گرفت و گفت
فیلیکس: لی ات لی فینیکس داره گریه میکنه
الان همسر اش به خودش اومده بود
و نگاهش رو به فیلیکس دوخت
ات : اقایه لی
فیلیکس : میدونی الان کجا هستیم یکمی خودتو جم و جور کن آبرو ما رو نبر ببین لی فینیکس داره گریه میکنه
ات که الان به خودش اومده بود گفت
ات : ب .... اشه گریه نکن مامانی بیا بغلم
______________
سر میز فیلیکس و خانواده اش نشسته بودن
ات همش یاد اون شب بود فینیکس که مشغول خوردن بود مادر اش هم باید هواسش بهش باشه
و اما لی فیلیکس خیلی کنجکاو بود که چرا همسر اش اینجوری بود یعنی با بیول دعوا اش شده یا چیزیه دیگی هستش
اسلاید 2 لباسه ات
اسلاید 3 کفشای ات
اسلاید 4 کیف ات
اسلاید 5 لباسه فیلیکس
۳.۱k
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.