خاطرات من به عنوان یک بچه در بانگو
خاطرات من به عنوان یک بچه در بانگو
.
پارت۲
.
مکان:آژانس کارآگاهان مسلح
نی سان:شت!این بدبخ چرا همچین شد؟
دستمو سمت اونی چان دراز کردم و گفتم:اونی...چانننننن(با لحن بچگونه)
نی ساما:کورو چان!
و از خدا خواسته دستمو گرفت
_دلم برات تنگ شده بود اونه کوچولو!اما...چرا بچه شدی؟
یوسانو سنسی:دازای؟این بچه کیه؟
نی کون بلندم میکنه و میگه:معرفی میکنم...اونه چانمممم رووووو!
تانیزاکی:تا جایی که یادم میاد،تو فقط دوتا خواهر داشتی .هردوشونم ۱۸ سال داشتن.اصلا منطقی نیست!
دازای:قضیهش مفصله...فقط بدونید ایشون کورو چان خودمونن!
کیوکا:یادم نمیاد کرومی همچین قد و قواره ای داشته باشه...وقتی تو مافیا بودم بزرگتر و بالغ تر بنظر میومد.
اتسو که تازه از دشوری در اومده:یا هفت جد و آباد راشومون!دازای سان کی بچه دار شدن؟!
رامپو درحالی ک داره چیپس چیتوز نمکی میلومبونه:بچش نی!خواهرشه شاسگول!
فوکوزاوا که تازه از حموم در اومده:*زل زدن به من*ای...این...انی بچهست؟*تشنج*
یوسانو ساما:اینم تشنج کرد.من برم درمانش کنم...
نائومی چان:نی ساماااااا...کاش توئم کوشولو و گوگولی میشدی!(بغل کردن برادرش)
تانی:نائومی...خفم کردی!برو اونور...
کورو اندر ذهنش[خودایااااااا!اینجا دیوونه خونس عایا؟]
بعد شروع کردم به گریه کردن و عر زدن:من گوشنمههههه!!!
نی سنپای منو گذاشت رو میز کونیکیدا سان. بعد عر زدم:کونیییییی...کیدااااااا
نی ساما:عافرین!قشنگ بهش بگو کونیییییییی!!!
پایان...
.
پارت۲
.
مکان:آژانس کارآگاهان مسلح
نی سان:شت!این بدبخ چرا همچین شد؟
دستمو سمت اونی چان دراز کردم و گفتم:اونی...چانننننن(با لحن بچگونه)
نی ساما:کورو چان!
و از خدا خواسته دستمو گرفت
_دلم برات تنگ شده بود اونه کوچولو!اما...چرا بچه شدی؟
یوسانو سنسی:دازای؟این بچه کیه؟
نی کون بلندم میکنه و میگه:معرفی میکنم...اونه چانمممم رووووو!
تانیزاکی:تا جایی که یادم میاد،تو فقط دوتا خواهر داشتی .هردوشونم ۱۸ سال داشتن.اصلا منطقی نیست!
دازای:قضیهش مفصله...فقط بدونید ایشون کورو چان خودمونن!
کیوکا:یادم نمیاد کرومی همچین قد و قواره ای داشته باشه...وقتی تو مافیا بودم بزرگتر و بالغ تر بنظر میومد.
اتسو که تازه از دشوری در اومده:یا هفت جد و آباد راشومون!دازای سان کی بچه دار شدن؟!
رامپو درحالی ک داره چیپس چیتوز نمکی میلومبونه:بچش نی!خواهرشه شاسگول!
فوکوزاوا که تازه از حموم در اومده:*زل زدن به من*ای...این...انی بچهست؟*تشنج*
یوسانو ساما:اینم تشنج کرد.من برم درمانش کنم...
نائومی چان:نی ساماااااا...کاش توئم کوشولو و گوگولی میشدی!(بغل کردن برادرش)
تانی:نائومی...خفم کردی!برو اونور...
کورو اندر ذهنش[خودایااااااا!اینجا دیوونه خونس عایا؟]
بعد شروع کردم به گریه کردن و عر زدن:من گوشنمههههه!!!
نی سنپای منو گذاشت رو میز کونیکیدا سان. بعد عر زدم:کونیییییی...کیدااااااا
نی ساما:عافرین!قشنگ بهش بگو کونیییییییی!!!
پایان...
۳.۳k
۱۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.