تقدیر سیاه و سفید p20
از درد افتاد رو زمین و تو خودش پیچید سینی فلزی ای که واسه صبحانه بود رو از پشت زدم تو سرش
بعد چند تا ضربع بی حال شد
گوشیش رو از جیبش ورداشتم و سری زدم بیرون
حواسم بود که از دید خدمتکارا دور باشم
از دیوار بالا رفتم و به خیابون رسیدم
خیلی خوشحال بودم که دیگه خلاص شدم با یه دمپایی چند تا کوچه از خونش فاصله گرفتم رفتم توی پارک و روی صندلی نشستم
ولی ولی نکنه اتفاقی واسش افتاده باشه درسته ازش متنفر بودم ولی آزارم حتی به یه مورچه هم نمیرسه
وای نکنه از سرش خون اومده باشه نکنه مرد؟
گوشیش رو ورداشتم قبل از رفتن تاچ گوشیش رو با زدم روی انگشتش و قفل گوشیش باز شد
رفتم تو مخاطباش ۳۸ بار تماس بی پاسخ از آقای لی داشت
زنگ زدم به اون
اهههه لعنتی گوشیش اشغاله
زنگ زدم به آقای جونگ کوک
جونگ کوک: الو ته
من: سلام اقای جونگ گوک
جونگ کوک: ونسا؟؟ تویی؟؟ گوشی تهیونگ دست تو چیکار میکنه خودش کجاست؟
با ترس گفتم: من ..من فرار کردم ..با سینی چندبار زدمش میترسم اتفاقی واسش افتاده باشه میشه برین ببینین چی شده
جونگ کوک : باشه ولی اگه بفهمه فرار کردی زندت نمیزاره ونسا
من: از خونش فاصله گرفتم الانم تو پارکم
جونگ کوک: مواظب خو
عوا چرا قطع شد ااااه شارژش تموم شد حالا چیکار کنم دیگه نمیتونم به آقای لی زنگ بزنم
بهتره برم از کسی بخام اینو یکم شارژ کنه
از جام پاشدم که با صدایی متوقف شدم:
نگران نباش هنوز زندم
صدای نفس های عصبی تهیونگ قلبم رو از سینم بیرون میکشید
بدون اینکه برگردم شروع کردم به دویدن تهیونگم پشتم میدویید بهم رسید ،
از موهام گرفت و کشید عقب چیزی جلو دهنم رو گرفت و بیهوش شدم
چشمام ک باز شد دوباره تو همون خونه بودم دست چپم با طناب به گوشه تخت بسته شده لباسام تغییر کرده بودن یه شرتک لی که یک سوم رونام هم نمیگرفت با تیشرت مشکی تنم بود
در باز شد و تهیونگ اومد
چهرش خیلی عصبی بود بدون گفتن حرفی با حرص طناب رو باز کرد مچم رو گرفت و کشوند دوباره تو همون اتاقه
جرئت نفس کشیدن هم نداشتم میدونستم با هر کلمه ای ک بگم حکم مرگم رو امضا کرده بودم
دستام رو به بالا بست و رفت سمت کمد
تهیونگ: کارت به جایی رسیده که دست رو من بلند میکنی ..حالا کلفت ترین شلاق رو برمیدارم که حتی اگه فکر فرار ب سرت زد توان تکون دادن پاهات رو نداشته باشی
یه شلاق بزرگ و قطور رو برداشت و برد بالا
اولین ضربه رو به رون هام زد
تهیونگ: بشمااااااار
ضربه بعد رو زد
من: اااااهههه ..دو .....اییییی...سه ...چهار
تا ۴۷ ضربه رفت که دیگه خودش خسته شد
قسمت پاهام رو حس نمیکردم
دستام رو که باز کرد بلافاصله افتادم
به رون هام نگاهی انداختم که دلم واسه خودم کباب شد
بنفش شده بود قسمت هاییش هم پاره شده بود و خون میومد
بعد چند تا ضربع بی حال شد
گوشیش رو از جیبش ورداشتم و سری زدم بیرون
حواسم بود که از دید خدمتکارا دور باشم
از دیوار بالا رفتم و به خیابون رسیدم
خیلی خوشحال بودم که دیگه خلاص شدم با یه دمپایی چند تا کوچه از خونش فاصله گرفتم رفتم توی پارک و روی صندلی نشستم
ولی ولی نکنه اتفاقی واسش افتاده باشه درسته ازش متنفر بودم ولی آزارم حتی به یه مورچه هم نمیرسه
وای نکنه از سرش خون اومده باشه نکنه مرد؟
گوشیش رو ورداشتم قبل از رفتن تاچ گوشیش رو با زدم روی انگشتش و قفل گوشیش باز شد
رفتم تو مخاطباش ۳۸ بار تماس بی پاسخ از آقای لی داشت
زنگ زدم به اون
اهههه لعنتی گوشیش اشغاله
زنگ زدم به آقای جونگ کوک
جونگ کوک: الو ته
من: سلام اقای جونگ گوک
جونگ کوک: ونسا؟؟ تویی؟؟ گوشی تهیونگ دست تو چیکار میکنه خودش کجاست؟
با ترس گفتم: من ..من فرار کردم ..با سینی چندبار زدمش میترسم اتفاقی واسش افتاده باشه میشه برین ببینین چی شده
جونگ کوک : باشه ولی اگه بفهمه فرار کردی زندت نمیزاره ونسا
من: از خونش فاصله گرفتم الانم تو پارکم
جونگ کوک: مواظب خو
عوا چرا قطع شد ااااه شارژش تموم شد حالا چیکار کنم دیگه نمیتونم به آقای لی زنگ بزنم
بهتره برم از کسی بخام اینو یکم شارژ کنه
از جام پاشدم که با صدایی متوقف شدم:
نگران نباش هنوز زندم
صدای نفس های عصبی تهیونگ قلبم رو از سینم بیرون میکشید
بدون اینکه برگردم شروع کردم به دویدن تهیونگم پشتم میدویید بهم رسید ،
از موهام گرفت و کشید عقب چیزی جلو دهنم رو گرفت و بیهوش شدم
چشمام ک باز شد دوباره تو همون خونه بودم دست چپم با طناب به گوشه تخت بسته شده لباسام تغییر کرده بودن یه شرتک لی که یک سوم رونام هم نمیگرفت با تیشرت مشکی تنم بود
در باز شد و تهیونگ اومد
چهرش خیلی عصبی بود بدون گفتن حرفی با حرص طناب رو باز کرد مچم رو گرفت و کشوند دوباره تو همون اتاقه
جرئت نفس کشیدن هم نداشتم میدونستم با هر کلمه ای ک بگم حکم مرگم رو امضا کرده بودم
دستام رو به بالا بست و رفت سمت کمد
تهیونگ: کارت به جایی رسیده که دست رو من بلند میکنی ..حالا کلفت ترین شلاق رو برمیدارم که حتی اگه فکر فرار ب سرت زد توان تکون دادن پاهات رو نداشته باشی
یه شلاق بزرگ و قطور رو برداشت و برد بالا
اولین ضربه رو به رون هام زد
تهیونگ: بشمااااااار
ضربه بعد رو زد
من: اااااهههه ..دو .....اییییی...سه ...چهار
تا ۴۷ ضربه رفت که دیگه خودش خسته شد
قسمت پاهام رو حس نمیکردم
دستام رو که باز کرد بلافاصله افتادم
به رون هام نگاهی انداختم که دلم واسه خودم کباب شد
بنفش شده بود قسمت هاییش هم پاره شده بود و خون میومد
۱۷.۷k
۱۵ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.