P60
سرمم تقریبا تموم شده بود که پرستار اومد تو اتاق و با لبخند مهربونی گفت : یوهان حالت خوبه ؟
با لبخند گفتم : خوبم خانم پرستار
پرستار : عالیه
بعدم رفت سمت کشو تا چیزی برداره ، منم از جام پاشدم و گفتم : خانم پرستار سرمم تموم شده میتونم برم سر کلاس ؟
برگشت و به سرم نگاه کرد و با دیدن اینکه هنوز یکمش مونده رو به من با حالت شوخی کننده ای گفت : منو سر کار میزاری ، این که هنوز تموم نشده
یوهان : نه دیگه خانم پرستار سخت نگیر تموم شده دیگه
با خنده گفت : کلا تو از درس نمیتونی بگذری نه ؟
یوهان : نه ، تحصیل حرف اول رو میزنه
خندید و اومد سرم رو از دستم درآورد و با همون حالت خندون گفت : حالا میتونی بری
ازش تشکر کردم و از اتاق اومدم بیرون و به سمت کلاس رفتم ، دل تو دلم نیست مدرسه تموم شه تا برم پیش دایون .
(دایون ویو)
سرکلاس نشسته بودم و به تخته زل زده بودم حالتم جوری بود انگار دارم به درست گوش میدم اما درواقع فقط خودم اونجا بودم ذهنم پیشه یوهان بود ، چرا حالش بد شد ، چرا اینقدر راجب من کنجکاو بود ، واقعا نمیدونم چی شد که اینطوری شد احساس کردم یه تعجب خاصی تو صداش و چهر هست اما توقع نداشتم اینقدر حالش بد بشه ، یه لحظه که به خودم اومدم دیدم افتاده رو زمین واقعا نگرانش بودم دیگه قلبم داشت از نگرانی میزد بیرون ، میدونستم حالش خوب میشه و به گفته پرستار فقط فشارش افتاده اما بازم نگرانش بودم ، نمیدونم چرا ، احساس میکنم یه چیزی رو توم پیدا کرد که مدت ها منتظرش بوده ، اصلا من چرا همه بدبختیامو باید روس یکی دیگه بریزم ، با دست زدم روی پیشونیم و با خودم گفتم : ای احمق چرا اینارو گفتی ، حتما الان فکر میکنه تو خیلی بدبختی اصلا چرا باید بدبختیاتو به اون میگفتی و ناراحتش میکردی ، تو باعث شدی حالش بد بشه ، انگار بدجور عذاب وجدان گرفتم ، برای همین میخوام بعد مدرسه برم و ازش معذرت خواهی کنم ، نفسم رو حرصی بیرون دادم خواستم حواسم رو بدم به درس که فکرم رفت سمت لحظه ای که دستش رو گذاشت رو صورتم دلیل این کارش رو نفهمیدم اما انگار کارش از صمیم قلب بود ، این احساس خوبی داشت
با لبخند گفتم : خوبم خانم پرستار
پرستار : عالیه
بعدم رفت سمت کشو تا چیزی برداره ، منم از جام پاشدم و گفتم : خانم پرستار سرمم تموم شده میتونم برم سر کلاس ؟
برگشت و به سرم نگاه کرد و با دیدن اینکه هنوز یکمش مونده رو به من با حالت شوخی کننده ای گفت : منو سر کار میزاری ، این که هنوز تموم نشده
یوهان : نه دیگه خانم پرستار سخت نگیر تموم شده دیگه
با خنده گفت : کلا تو از درس نمیتونی بگذری نه ؟
یوهان : نه ، تحصیل حرف اول رو میزنه
خندید و اومد سرم رو از دستم درآورد و با همون حالت خندون گفت : حالا میتونی بری
ازش تشکر کردم و از اتاق اومدم بیرون و به سمت کلاس رفتم ، دل تو دلم نیست مدرسه تموم شه تا برم پیش دایون .
(دایون ویو)
سرکلاس نشسته بودم و به تخته زل زده بودم حالتم جوری بود انگار دارم به درست گوش میدم اما درواقع فقط خودم اونجا بودم ذهنم پیشه یوهان بود ، چرا حالش بد شد ، چرا اینقدر راجب من کنجکاو بود ، واقعا نمیدونم چی شد که اینطوری شد احساس کردم یه تعجب خاصی تو صداش و چهر هست اما توقع نداشتم اینقدر حالش بد بشه ، یه لحظه که به خودم اومدم دیدم افتاده رو زمین واقعا نگرانش بودم دیگه قلبم داشت از نگرانی میزد بیرون ، میدونستم حالش خوب میشه و به گفته پرستار فقط فشارش افتاده اما بازم نگرانش بودم ، نمیدونم چرا ، احساس میکنم یه چیزی رو توم پیدا کرد که مدت ها منتظرش بوده ، اصلا من چرا همه بدبختیامو باید روس یکی دیگه بریزم ، با دست زدم روی پیشونیم و با خودم گفتم : ای احمق چرا اینارو گفتی ، حتما الان فکر میکنه تو خیلی بدبختی اصلا چرا باید بدبختیاتو به اون میگفتی و ناراحتش میکردی ، تو باعث شدی حالش بد بشه ، انگار بدجور عذاب وجدان گرفتم ، برای همین میخوام بعد مدرسه برم و ازش معذرت خواهی کنم ، نفسم رو حرصی بیرون دادم خواستم حواسم رو بدم به درس که فکرم رفت سمت لحظه ای که دستش رو گذاشت رو صورتم دلیل این کارش رو نفهمیدم اما انگار کارش از صمیم قلب بود ، این احساس خوبی داشت
۲۱.۰k
۲۰ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.